🔶 مورس 📢 رهبر معظم انقلاب اسلامی طبیعت انسان چنین است که علیه اوضاعی که دوست ندارد و موافق طبعش نیست، عصیان ورزد. اگر تصمیم به عصیان گرفت، راه‌های ابتکار و خلاقیت در برابرش گشوده می‌شود. در این زندان، افکار زندانیان در جهت عبور از دو مانع بود: نخست، مانع نگهبانان - که اغلبشان بی‌سواد و مزدور بودند و بیشتر ساده و ساده لوح - و دوم، مانع مأموران امنیتی. زندانیان معمولاً برای غلبه بر مانع نخست، نقشه می‌کشیدند و بیشتر هم در این کار توفیق می‌یافتند. در این زمینه مسائلی به یاد دارم که بیانش خالی از لطف نیست: حرف زدن در داخل یک سلول ـ چنانکه گفتم - ممنوع بود، چه رسد بـه حـرف زدن با زندانیان سایر سلول‌ها. این کاری خطرناک بود، چون از نظـر مأموران اوضاع بازجویی و کسب اطلاعات را به هم می‌ریخت؛ بویژه اگر بازداشتی‌ها متهمان یک پرونده بودند. با این همه حساسیت، مورس ابزاری برای گفت و شنود میان زندانیان بود. میان من و سلول شهید رجایی، یک سلول فاصله بود. من با سلول مجاور به وسیله‌ی مورس حرف می‌زدم، پیام به سلول رجایی می‌رفت و پاسخ آن برمی‌گشت. زبان مورس را در این زندان آموختم. داستان از اینجا شروع شد که دیدم از سلول همسایه‌ام ضرباتی به دیوار می‌خورد و من معنای آن را نمی‌فهمیدم. فهمیدم که او از این ضربات، مقصـودی دارد. یک روز داشتم با نگاه، دیوارهای سلول را با دقت نگاه می‌کردم. این هم کاری است که معمولاً زندانیان می‌کنند تا خود را با چیز تازه‌ای سرگرم کنند. از جمله چیزهایی که بر دیوار خواندم، یادگارها و شوخی‌ها و لطیفه‌های زندانیان بود. همین طور که به دیواری در کنار در سلول - که به زحمت نور به آن می‌رسید - خیره شده بودم، جدولی از حروف، و علامات رمزی به چشمم خورد، کم‌کم با زبان جدول آشنا شدم و دیدم که اینها رمزهای مورس است. لذا شروع به آموختن مورس کردم و رفته‌رفته مفهوم ضربات همسایه را که بر دیوار می‌زد، دریافتم. سپس یک بار هم کوشیدم حتی با کُندی هم که شده، پاسخش را بدهم. همسایه پاسخم را فهمید و خیلی خوشحال شد، گفت و گوی متقابل میان من و او آغاز شد. او با سرعت و مهارت با من حرف می‌زد و من با درنگ و کُندی پاسخ می‌دادم. او می‌کوشید به من کمک کند. همین که یکی دو حرف کلمه‌ای را می‌شنید، اشاره می‌کرد که کلمه را فهمیده و به بقیه‌ی حروف نیازی نیست. به تدریج در زمینه‌ی گفت و شنود با مورس ماهرتر شدم، تا جایی که وقتی مورس می‌زدم، کسی که با من در سلول بود، متوجه نمی‌شد که من چه کاری می‌کنم. به دیوار تکیه می‌دادم، سرم را به دیوار می‌چسباندم، دستم را کنار سر می‌گذاشتم و سپس با انگشت به دیوار می‌کوبیدم و درعین حال به حالتی عادی با هم سلولی خودم نیز حرف می‌زدم، بدون آنکه متوجه شود من با همسایه‌ی زندانی خود نیز گفت و گوی مورسی دارم! او هیچ حرکت غیرعادی از طرف من مشاهده نمی‌کرد، جز اینکه احساس می‌کرد قدری تمرکز حواس ندارم؛ و این هم چیزی است که البته در مورد هر فرد زندانی به چشم می‌خورد. مواردی هم اتفاق افتاده بود که درحالی که من با سایر زندانیان خوابیده بودم، با انگشت‌های پا به دیوار می‌زدم. البته در چنین حالتی که گوش از دیوار دور است، شنیدن دشوار می‌شود. 📙 خون دلی که لعل شد {خاطرات حضرت آیت‌الله العظمی سید علی خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی}، گردآورنده: محمد علی آذرشب، مترجم: محمد حسین باتمان غلیچ، ناشر: انتشارات انقلاب اسلامی، ص ۲۴۳ - ۲۴۴