بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت ششم 🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶 ساعت حدودا چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرات نداشت از تاخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهره‌اش، نمایانگر بی‌قراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند. همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بی‌درنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و خاج عبدالمطلب درِ گوشی با‌هم حرف میزدند. -ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدودا چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاج‌آقا مصطفوی صلاح ندونستند. -خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیذاره راحت زندگی کنم. حسایت‌های حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز. -اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم. -آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی. -حتما. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سوال! -جانم! -چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبهه‌ام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟ قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیک‌تر می‌شدند. -ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر. - نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادین؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتین که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنین و این حرفا! -هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم. حاج عبدالمطلب که از این مِن‌مِن کردن‌های فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادین و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!» فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دست‌بردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خراب‌ترش کرد. گفت: «بذار بعد از جلسه حرف می‌زنیم.» حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدین! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.» برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشم‌در‌چشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!» اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردن سرِ کارشون. زود باش!» مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇