دید نه خیر! کیف ندارد و اینجوری دلش خنک نمی‌شود. اندکی صدایش را بلندتر کرد و از پشت بلندگو با حالت داد و فریاد گفت: «چی می‌خواین مثل بختک ریختین تو حیاط مسجد؟ هان؟ گفتم چی میخواین؟ چرا راحتم نمیذارین؟ چرا اینقدر شلوغ شده؟ سر و صدا ندین ببینم. خودشون کم بودند، بچه‌هاشونم برداشتن آوردن!» داود نفهمید چطور خودش را به بلندگو و مش‌حسین رساند. به آرامی بلندگو را از دست او گرفت و پیشانی‌اش را ماچ کرد و آرام درِ گوشش گفت: «من باهاشون حرف میزنم. شما خودت ناراحت نکن. درست میشه.» مش‌حسین که نمی‌دانست از حالا باید خودش را برای رُنسانس با یک مَن روغن آماده کند و نمی‌دانست که از حالا وضع همین است و قطعا شلوغ‌تر از این می‌شود، به احترام آخوند بودن داود حرفی نزد و همان‌طور روی همان صندلی نشست و به لرزش دستان خود ادامه داد. در قسمت خانم‌ها قیامت بود. نرجس که همیشه از یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب با تیمش در مسجد بود، آن روز اندکی دیر رسید. یعنی سرِ اذان رسید مسجد. وقتی وارد شد، چشمانش شد ده تا! با دیدن سر و وضع اغلب پدر و مادرانی که در حیاط مسجد ایستاده بودند هنگ کرد. سرش را چرخاند و دید یک عده هم در وضوخانه بودند. به آن طرف نگاه کرد و دید یک عده دیگر هم در حال پیوستن به صف‌های جماعت هستند. هنوز هنگ بود که سمانه و سمیه با سرعت خودشان را به نرجس رساندند. نرجس با تعجب و عصبانیت پرسید: «این جا چه خبره؟! چی شده؟» سمانه گفت: «سلام خانم. قبول باشه. خدا قوت. والا چی بگم. اول از همه نگاه کنین ببینین بالا سرِ حجره‌ای که علما قبلا اونجا بیتوته می‌کردند چی نوشته این حاج آقای جدید؟!» نرجس چشمش به عبارت«حجره دیوید» که خورد، چشم و دهانش با هم بازتر شد! سمانه که تخصص خاصی در جو دادن و شعله‌ور کردن آتش خشم نرجس داشت ادامه داد: «هر چی عکس شهید ابراهیم هادی و حاج همت و زین الدین و اینا چسبونده بودیم جمع کرده و حجره شده مثل... ببخشید... روم به دیوار... شده مثل کلوپِ بازی که تو پاساژا هست!» نرجس که انگار سوختن مدینه فاضله‌اش را در آتش مثلا تهاجم فرهنگی می‌دید، زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه! هر چی رشته بودیم داره پنبه میکنه این... لا اله الا الله! از همون اول که دیدمش فهمیدم طلبه نچسبی هست و باعث دردسر میشه.» سمیه هم موتورش روشن شد و گفت: «خانم میشه امشب... خدایا چی بگم... میشه امشب تو صحن خواهران نیایید؟!» نرجس با تعجب نگاهی به سمیه کرد و گفت: «باز چی شده؟ نکنه اونجا هم...؟» سمیه سرش را به نشان افسوس تکان داد و گفت: «باید ببینید چه خانمایی سر و کلشون به مسجد پیدا شده! اصلا معلوم نیست وضو دارن... ندارن... اصلا اعتقادی به خدا دارن... ندارن... اصلا روزه بودن... نبودن...» نرجس گفت: «نه! بذار ببینم چی داره به سرمون میاد! برو کنار ببینم!» نرجس از وسط هفت هشت تا خانم شل حجابی که داشتند وارد صحن مسجد می‌شدند با بی‌احترامی رد شد و وارد بخش خواهران شد. دید خبری از دو سه ردیف خانم‌های همیشگی نیست. بلکه چیزی حدود شصت هفتاد تا خانم شل حجاب و یا بدون چادر در صف نماز جماعت نشسته بودند. نرجس که داشت کم‌کم فشارش می‌افتاد و از طرف دیگر، داود داشت نماز را شروع میکرد، دید جای همیشگی‌اش که ردیف اول و نزدیک ترین نقطه به پرده بود، یک خانم تپل با چادر رنگی کوتاه ایستاده! قشنگ مشخص بود که آن چادر رنگی کوتاه را به احترام مسجد با خودش آورده و اصلا تو این باغ‌ها نیست. جانمازش را همان ردیف یکی مانده به آخر پهن کرد و چادرنمازش را پوشید و با سمانه و سمیه به جماعت پیوستند. نماز مغرب تمام شد. تصور بفرمایید که اینقدر صدای سر و صدای بچه‌پسرها در حجره بغلی و حیاط مسجد زیاد بود، که انسان ناخودآگاه یادِ هلهله و سر و صدای ارتش یونان در پشتِ دروازه‌های تروآ برای تصاحب شهر می‌افتاد. همینقدر پر هیجان و شلوغ! داود فورا بلندگو را برداشت و بسم الله گفت و چشم در چشم حضار گفت: «عباداتتون قبول! خیر مقدم میگم خدمت عزیزانی که تازه تشریف آوردند. کلا به طولانی صحبت کردن عادت ندارم. عزیزان! من تازه به این مسجد اومدم و قراره تا حال دوست عزیزم خوب میشه، در خدمتتون باشم. یک نکته به پدر و مادرها و یک نکته هم به رفقای قدیمی مسجد و یک نکته هم به خودم میگم و نماز دوم را میخونم تا عزیزان به افطارشون برسند.» همه ساکت شدند. حتی قسمت خواهران که معمولا سر و صداست، ساکت شدند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇