-خواهش میکنم خواهرم. بفرمایید. -یه استخاره میخواستم. نیت هم کردم. -بله. چند لحظه صبر کنید. چند لحظه بعد... -الو! -بفرمایید حاج آقا! -جواب استخاره‌تون خیلی بده. اصلا بهش فکر نکنید. هاجر که اصلا جواب شنیدن جواب منفی نداشت، با تعجب و ناراحتی گفت: «خب حاج آقا چیکار کنم پس؟ این تنها راهی هست که به عقلم میرسه!» -نمیدونم. به هر حال جواب استخاره‌تون خوب نبود. امر دیگری ندارین؟ -چرا. ینی خواهش میکنم. ببخشید... اگه کسی بخواد خلاف استخاره عمل کنه، باید چیکار کنه؟ -خب شما که میخواستی خلافش عمل کنی و هر چی خودتون دلتون خواست عمل کنید، دیگه چرا استخاره گرفتید؟ -خب گفتم شاید خوب بیاد و ته دلم قرص‌تر بشه. -متاسفانه خیلیا تصمیمشون گرفتند و بعدش برای این که وجدانشون راحت کنند، میگن یه استخاره هم بگیریم که بعدش بگیم استخاره هم خوب اومد. به هر حال؛ صلاح نیست. یا استخاره نگیرید؛ و یا اگر گرفتید، حتما به جوابش مقید باشید. -ممنون. ببخشید میپرسم، ولی حروم نیست. مگه نه؟ -ای بابا! نه خواهرم. حرام نیست. ولی نتیجه اش هر چی شد، گردن خودتون! خدانگهدار. حاج آقا که مشخص بود آخوند پخته و جاافتاده ای بود، این را گفت و خداحافظی کرد و قطع کرد. هاجر مثل مرغ پرکنده در خانه راه میرفت. تصور حال خراب و ناراحت و پژمرده منصور، دلش را ریش ریش میکرد. دوست داشت کاری برایش بکند. تا این که برای یک لحظه، دوستش در باشگاه از خاطرش گذشت. همان که اسمش پرستو بود و مشاوره میداد. فورا تلفن را برداشت و برای او تماس گرفت. -تو حالت خوبه دختر؟ چه دلی داری که این فکرا میاد تو ذهنت! -تو هم اگه جای من بودی و حال بد شوهرت میدیدی و کاری از دستت برنمیومد، همین فکری میکردی که من کردم. -خب الان زنگ زدی که راهنماییت کنم؟ اگه روراست باهات حرف بزنم باز دوباره نمیذاری بری؟ -ینی تو هم میگی دارم استباه میکنم؟ -اتفاقا میخوام بگم چه فکر خوبی کردی! -شوخی میکنی یا داری برای دلخوشی من میگی؟ -نه. اتفاقا نه شوخی میکنم و نه برای دلخوشیت میگم. اگه اینجوری تصمیم گرفتی، پس لابد درسته. هیچ کس جای من و تو نیست که بخواد به جای ما تصمیم بگیره. -پس چرا استخاره بد اومد؟ -استخاره کردی؟ -آره. دو ساعت پیش استخاره کردم. گفت خوب نیست. -نمیدونم. ولی عقل من بهم میگه تو زن خیلی شجاعی هستی. خیلی خیلی شجاع. بر عکس سن و سالت، تصمیم بزرگی گرفتی. من تا حالا یک مورد هم نداشتم که مثل تو اینقدر مصمم باشه و برای زندگیش مایه بذاره. -ینی میگی انجامش بدم؟ درسته دیگه؟ -والا خودت میدونی. ولی آره. چرا که نه. وقتی میبینی که آقامنصور اینجوری و ایناست، دیگه چاره ای نمیمونه الا ... من فقط موندم تو چطور با حس زنانه ات کنار اومدی؟! هیچ زنی... البته نه هیچ زنی... اکثر خانما اصلا به کسی اجازه چنین فکری نمیدن... چه برسه که بخواد عمل کنه! هاجر چند لحظه سکوت کرد و سپس با بغض گفت: «من عاشق منصورم. منصور داره اذیت میشه. میمیرم و زنده میشم وقتی میبینم حالش بده. این کافی نیست؟» پرستو هم که تحت تاثیر هاجر قرار گرفته بود، چند لحظه صبر کرد و جواب داد: «چرا عزیزم. کافیه.» @Mohamadrezahadadpour همین یک جمله، یا بهتر است بگویم همین یک تایید در کنار احساس هاجر کافی بود که حرفش را رک، چشم در چشم به منصور بگوید و پای همه عواقبش بایستد. هاجر بیشتر از هر روز منتظر منصور بود. تا این که ظهر آمد و سری به بچه‌ها و هاجر زد. هاجر فکرش را با منصور مطرح کرد. منصور از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد. با حالت ناراحتی و عصبانیت اما آرام گفت: «معلومه چی داری میگی؟ میدونی اگه کسی بفهمه...» هاجر جمله منصور را به خودش برگرداند و گفت: «دیوار حاشا بلنده. اگه کسی فهمید، میگم پیشنهاد خودم بوده. میگم منصور راضی نمیشد و خودم اصرار کردم.» ادامه👇