داود: «حالا میگم. بذار اول لباسمو عوض کنم.»
سجاد: «لوشش چردی؟»
داود که خیلی خنده اش گرفته بود، یک بوس درشت از لپ سجاد گرفت و گفت: «آره دایی. لوله اش کردم.»
داود دید بچه ها دیگر صبر ندارند. فورا لباسش را عوض کرد و دست بچه ها را گرفت و به داخل اتاق برد. دو تا دیوار روبروی هم انتخاب کرد. پلاستیک لوله شده را باز کرد. از سطح زمین به میزان یک متر در دو متر، پلاستیک ها را خیلی مرتب و محکم روبروی هم نصب کرد.
بچه ها چنان با دقت به داود نگاه میکردند و حرفی نمیزدند که سابقه نداشت آنطور ساکت باشند.
سپس داود چهار تا ماژیک از کیفش درآورد. دو تا مشکی و دو تا هم قرمز. رو کرد به سجاد و نیلو. گفت: «خب بیایید بشینین تا براتون بگم باید از حالا چیکار کنین!»
وقتی دور هم نشستند، داود گفت: «آفرین بچه ها. ببینین! دیوار این طرف مال نیلو... دیوار این طرف هم مال سجاد. از حالا هر چی دلتون خواست روی این دو تابلو که با پلاستیک براتون به دیوار چسبوندم نقاشی بکشین. اما کسی حق نداره الکی خط خطی کنه. فقط باید روی اینا نقاشی بکشین و بعدش هم واسه من توضیح بدین. باشه؟»
بچه ها خیلی خوشحال شدند. هر کدام ماژیکهایش را از داود گرفت و از همان لحظه شروع به کشیدن نقاشی کردند.
یک ساعت گذشت. وقتی خوب خوششان آمد و به کار کردن با ماژیک و دیوار پلاستیکی عادت کردند به آنها گفت: «از حالا هر نقاشی که میخواین بکشین، باید برام قصه اش هم تعریف کنین. نقاشی بدون قصه نکشین. حتی اگه قصه اش کوچیک هم باشه، اشکال نداره. اما حتما قصه اش برام تعریف کنین.»
بچه ها کلا دیوار پلاستیکی را با دو تا پارچه کهنه که داود به آنها داد پاک کردند و شروع کردند و از نو نقاشی کشیدند.
آن شب اینقدر آنها برای داود و هاجر قصه های من درآوردی و الکی و بچه گانه اما شیرین تعریف کردند که هاجر و داود مبهوت مانده بودند! مانده بودند که این همه حرف و قصه و حرف و تعریف از کجا به کله کوچک آنها خطور کرده و چرا تا آن شب چیزی نمیگفتند. این روش ابتکاری داود سبب شده بود که آنها قصه ذهنشان را نقاشی کنند و برای آن شروع به زدن حرفهای طولانی کنند و حسابی تخلیه شوند.
داود دو سه روز بعد به سراغ اوس محمود بنا رفت. اوس محمود که سیگارش از لب دهانش نمیافتاد، نگاهی به قیافه داود انداخت. دو تا پک عمیق کشید.
-من هر چی کارگر بیشتر داشته باشم به نفعمه. اما ما فقط تا ساعت پنج بعداز ظهر کار میکنیم. از هفت صبح تا پنج بعداز ظهر. تو میگی صیح ها باید برم مدرسه. تا بیایی میشه ساعت دو. دو سه ساعت بیشتر پیشم نیستی. بدردم نمیخوره اینجوری!
-تو همون دو سه ساعت، دو سه برابر کار میکنم. قول میدم.
@Mohamadrezahadadpour
-رو چه حسابی میگی دو سه برابر برام کار میکنی؟ بازوی درشتی داری یا هیکل ورزشکاری داری؟ اصلا وایسا بینم! تو میتونی تابوک و آجر بندازی بالا؟ میتونی با فرقون، پنجاه شصت تا آجر رو سه سوت ببری و برگردی؟ میتونی جوری شالوده بکنی که ظهر نشده برسیم به جای سِفت؟ اصلا میتونی وقتی من فحش میدم، بدت نیاد و ناراحت نشی؟
داود فقط نگاش کرد. اوس محمود گفت: «برو پسر جون. برو وقتمو نگیر.»
-حالا نمیشه دو سه روز بیام کار کنم؟ اگه بد بود، از فرداش نمیام. اگه بد بود حتی حقوق هم نمیخوام.
نمیدانم اوس محمود چه در قیافه داود دید که دلش سوخت. گفت: «لا اله الا الله! مدرسه ات ساعت چند تموم میشه؟»
-ساعت 12 و نیم. با دو میام. دیگه خونه پُرش ساعت یک اینجام. که تا ساعت پنج که شما کار میکنین، چهار ساعت اینجا باشم.
-فردا بیا ببینم چند مرده حلاجی؟ گفتی اگه جونِ کار نداشتی، دستمزدت نمیدما! گفته باشم.
-باشه. قبول. اما اگر خوب کارم کردم...؟
ادامه👇