داود و بچه پسرها از خانه رفتند. نیره خانم طبق سفارش داود، نگذاشت چیزی در دل نیلو بماند. نیلوفر آن شب دامن پوشید. لاک زد. مثلا کمی به خودش رسید. تا دلش میخواست جلوی آینه پز داد و با خودش به اندازه هفت هشت تا فیلم سینمایی حرف زد. حتی هاجر را هم مجبور کرد که بنشیند روی پله اول راه پله تا خودش مانند آرایشگرهای حرفه ای مامانش را کمی خوشکل کند. مامانِ افسرده و دل مرده و بیچاره و تهمت شنیده و بی انگیزه اش را کمی با کرم و سرخاب و سفیدآب ترگل ورگل کرد. حتی... دختر است دیگر. دلش خواست مثلا آن شب خودش خانم خانه باشد. آن شب با راهنمایی های نیره خانم، کتلت پختند. دو تا کاسه بزرگ آب دوغ خیارِ سفارشیِ اوس ممتضی پسند هم درست کردند. با یک پیازه گنده وسط سفره. دیگر کم کم موقع آمدن داود و پسرها بود. طبق قول و قراری که نیره خانم با نیلوفر گذاشته بود، ده دقیقه فرصت داشت که صورت خودش و ماماشن را بشوید و شلوارش را بپوشد و دامنش را بیرون بیاورد و حتی لاک های قرمزش را پاک کند. او هم نامردی نکرد. همه این کارها را کرد و کوپنش را برای عشق و حال های دخترانه و یواشکی آینده نسوزاند. فردا صبح شد. همه به جز داود و اوس مرتضی و نیره خانم خواب بودند. داود در حال آماده شدن برای رفتن به سر کار بود که اوس مرتضی گفت: «داود امروز زودتر بیا! اگه میتونی طرفای ظهر بیا.» داود با تعجب پرسید: «چرا؟ خیره انشاءالله!» اوس مرتضی گفت: «برای خونه مشتری پیدا شده. من خیلی سر در نمیارم. بیا درستش کنیم و از این وضعیت دربیاییم.» داود که داشت گرهِ کفشش را میبست، سر جایش خشکش زد! پرسید: «کدوم خونه؟ اینجا رو میخوای بفروشی بابا؟» نیره خانم جوری که کسی بیدار نشود، آرام گفت: «دیگه چاره ای نداریم. بهتر از اینه که خواهرت بیفته زندان. بهتر از اینه که بچه هاش بی مادر بشن.» هنوز کلامشان تمام نشده بود و سه نفری پچ پچ میکردند که هاجر از سر جایش بلند شد و گفت: «نه! نفروشید. سر پیری خودتون رو آواره نکنین. من آواره شدم، دیگه شما نشین.» @Mohamadrezahadadpour اوس مرتضی قلپ آخر چایی صبحانه اش را خورد و گفت: «من بابای بی غیرتی نیستم دختر. مادرتم آدم بی فکر و بی مسئولیتی نیست. اگرم میبینی سر و کله جلال گوشتی و صاب خونه ات و اون سه چهار تا نزول خور تا الان پیدا نشده، به خاطر اینه که مامانت پولی که برای کربلا نگه داشته بودیم، داد به چند تا از طلبکارات. من پولی که برای گور و کفنم گذاشته بودم کنار، دادم چند تا پیرمردی که به اسم من رفته بودی از اونا قرض کرده بودی. دو تا دوچرخه داداشات رو فروختیم. با پولی که داود تو این سه چهار ماه کار کرده، همش جمعا تونستیم ثلث بدهیتو بدیم. بقیه اش سنگینه. با این خونه میتونیم هم بدهی تو رو بدیم و هم با یه کمی که تهش زیاد میاد، یه جایی رهن کنیم و بشینیم.» داود که کله صبحی اعصابش به بخاطر این حرف اوس مرتضی خرد شده بود و نمیتوانست آوارگیِ آخر عمرِ آن پیرمرد و پیرزن را ببیند، به خاطر این که بغضش را از بقیه پنهان کند، رو به سمت آینه ایستاده بود و مثلا داشت موهایش را شانه میزد. ادامه👇