بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺خانه موقعیت شهدای الثوره خانه نقلی اما باصفایی بود. در یکی از محله های متوسط و تقریبا خلوت. یک حیاط قشنگ داشت و دو تا اتاق سه در چهار. لیلا و اِما در حیاط تمرین میکردند. همان تمرینی که حنانه به آنها گفته بود. آن روز تمرینشان از قبل سخت تر بود. چرا که پاهای خودشان را به درخت بسته بودند و در حالی که آویزان بودند، تلاش میکردند که همان طور تحمل کنند. حنانه و عاتکه در اتاق با هم گفتگو میکردند. عاتکه: «گفت حالشون خوبه اما گیرِ بد کسی افتادند.» حنانه: «نگفت چه کاره است؟» عاتکه: «چرا. گفت یکی از رده های بالای ارتش آمریکاست.» حنانه: «طبیعی نیست که از رده های بالا برای بازجویی بیاد! احتمالا مارشال میخواسته کد خاصی درباره اون به ما بده! باشه. خدا حفظت کنه! چیز دیگه ای هم هست؟» عاتکه: «گفت منطقه 2 هستند.» حنانه: «شما جای خودتو عوض کن! دیگه لازم نیست اطراف خونه ما باشی. فکر یه جای خوب در منطقه سبز باش! یک جای خیلی خوب اما چشم پر کن نباشه! بگیر و همونجا بمون تا خبرت کنم. عاتکه جان! تو زن دنیادیده ای هستی و برام خیلی عزیزی. همه جوانب حفاظتی رو رعایت کن. به محض این که جا پیدا کردی، مختصاتش رو برام بفرست.» عاتکه گفت: «به روی چشم. خاطر جمع باشید. اِما و لیلا چی؟» حنانه گفت: «بنظرم دیگه وقتشه به تصمیم جدی درباره این دو نفر بگیرم. میخواستم اونا رو بفرستم نجف. ولی گفتم شاید مارشال راضی نباشه که خانمش به نجف بره.» عاتکه با تعجب پرسید: «حتی اگر پای امنیت و جانش در میان باشه؟» حنانه جواب داد: «به هر حال اون شوهرشه. شاید صلاح زنشو بهتر از ما بدونه. بگذریم.» عاتکه گفت: «بانو! مکانی که گفتید، بگیرم برای زندگی یا برنامه دیگه ای براش دارید؟» حنانه گفت: «آماده اش کن! خبرت میکنم.» 💥دو روز بعد... وقتی مارشال با حفظ همه نکات ایمنی و حفاظتی، به خانه کوچه بن بست رفت و اِما را ملاقات کرد، از حال بانو حنانه پرسید. اِما گفت: «حالِ خوب حنانه، حال همه رو خوب میکنه. اون یه قدیسه است. مثل مریم مقدس. یک مادر به معنای واقعی کلمه!» مارشال گفت: «ما بهش مدیونیم. شاید بتونم کمکش کنم که دخترشو نجات بده!» اِما خیلی خوشحال شد. گفت: «عالیه. بذار بهش بگم بیاد باهات حرف بزنه!» اِما به طرفِ آخرِ خانه که یک دیوار کاهگلی بود رفت و سه مرتبه با مشت به آن کوبید. ادامه...👇