🔹نمیتونم نگم وسط داستان ول کردم اومدم بنویسم نظرمو هر کس دیگه ای این حرفارو مستقیما بهم میگفت کاملا گارد میگرفتم ... اما چرا با خوندن داستان باید حس کنم بار از دوشم برداشته شده جای اینکه بدم بیاد؟ چرا باید بغضم بگیره؟ مدگرایی پدری از منه مذهبی درآورده که... همین امشب وسط داستان مهمون اومد و من یه عبای رنگ روشن و پوشیده داشتم لباسام پوشیده بود کاملا و آزاد اما تم رنگش ست شده بود و خیلی روشن بود به قولی پوشش بود اما حجاب نبود... طی یک حرکت ناگهانی تا مهمونا رسیدن لباسامو با یک لباس ساده تر و چادر رنگی عوض کردم:) احساس سبکی داشتم خیلی سبک تر شدم وای از احساس و فکری که با این قسمت منتقل شد که تاثیرش از هزاران حرف بلاگرها و مستقیم گفتنا بیشتر بود من نظر بقیه رو نمیدونم ، اما نظر من اینه واقعا این سادگیه گمشده برام و برای خیلیامون آراسته و تمیز و خوشبو و امروزی بودن خوبه اما نه درحدی که کم کم دغدغه زندگیمون شه و مارو به نابودی بکشه نمیتونم توصیفش کنم همین اوله سالی اینکه من به مد فکر نکنم اینکه میتونم ساده تر باشم ساده بودن بد نیست 😭😭😭😭 به فال نیک میگیرم😭😭😭 چند ساله گمشدم تو این حالت حس میکنم میخوام بیرون بیام از این پوسته دروغین سه روز دیگه عازم کربلاییم ان شاالله اگر قابل باشیم ، جزو اولین نفراتی هستید که دعا میکنم برای تاثیر گذاری و حق بودن قلم و خودتون 🔹بیچاره الهام😔: من چادرم رادوست دارم،چون تو می خواهے دیـوانـه ی آنـم بـرایـم شـرط بـگــذاری این بـار هـم پایان حرف و بـاز این پـرسش عـالـیـجـنـاب مــهـربانـم! دوســتــم داری؟! 🔹داوود: چادرت غیراز خودم ازخلق هم دل می‌برد😡 لطف کن آن چادر گلدار آبی را نپوش😐 🔹داوود: اگر خدا بخواد و نویسنده از لحاظ روحی اوکی باشه😐: « اَنْکَحْتُ…» عشق را و تمام بهار را « زَوَّجْتُ…» سیب را و درخت انار را « مَتـَّعتُ…» خوشه خوشه رطبهای تازه را گیـــلاس های آتشی آبـــــدار را « هذا مُوَکِّلی …» : غزلم دف گرفت و گفت تو هم گرفته ای به وکالت سه تار را « یک جلد …»آیه آیه قرآن ! تو سوره ای چشمت «قیامت» است ! بخوان «انفطار» را « یک آینه …» به گردن من هست …دست توست دستی که پاک می کند از آن غبار را « یک جفت شمعدان …»؟! نه عزیزم ! دو چشم توست که بر دریده پرده شبهای تار را ! مهریه تو چشمه و باران و رودسار بر من بریز زمــزمه آبشــار را « ده شرطِ ضمنِ … ‌» ده ؟! …نه! بگویید صد! …هزار! با بوســـه مُهـــر می کنم آن صدهـــزار را لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده پس خــط بزن شرایــط دیــوانه وار را این بار من به بوسه ات افطار می کنم خانم ! شکسته ای عطش روزه دار را 🔹سلام و خداقوت تا به اینجای داستان یکی مثل همه_۳ هیچ صحنه ای غافلگیر کننده تر از این صحنه جلسه اول خواستگاری ودرواقع جلسه اول صحبت آقا داود با الهام خانوم برام نبود!!😊 خیلی لذت بردم ازین درایت و ظرافت تون در نقد این حجاب استایل های مذهبی طور یا به قول بعضیا مذهبی صورتی! همیشه گوشه ذهنم این سوال از داستان یکی مثل همه قبلی مونده بود و تو نوشته هاتون بالاخص این فصل از داستان، دنبال جواب این سوال بودم که چرا داود با اون درک خوب و کاملی که از اسلام داره و نه اهل افراط هست نه تفریط ! این حجاب استایلی الهام رو چیجوری و با چه منطقی برای خودش هضم کرده و چه توضیحی براش داره که بهش علاقمند شده و میخواد بره خواستگاریش؟! که باکمال تعجب دیدم داود این موضوع رو به عنوان مهمترین دغدغه اش تو همون جلسه اول خواستگاری مطرح می کنه !! و در عین اینکه می تونه بین ویژگی های مثبت الهام و این رفتارش تمایز قائل بشه ؛ ایراد این مدل رفتاری رو هم بخوبی توضیح میده👌 عالی بود اجرتون با مادرسادات 🔹کاش خوندن داستان یکی مثل همه برای همه طلبه های خواهر و برادر الزامی میشد از نون شب واجب تره ... 🔹حقیقتا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و لحنی دارد آقا داوود اگه ادعای تبلیغ و صحبت با مردم داره اولا نباید این شکلی غرور یک دختر رو با این نکته که به روش بیاره عاشقه جریحه دار کنه دوما از اول این شرایط الهام خانم رو میدونست نباید شب خواستگاری که یه دختر در پر استرس ترین و آسیب پذیر ترین حالته این شکلی به روش میاورد رک بگم به عنوان یک دختر اگر آقا داوود خواستگار بنده بود پا رو دلم میزاشتم و کسی که هیچ درکی نداره رو کلا رد میکردم 🔹شاید اگه خود شما نبودین ک اینچنین صفحه خصوصی امنی دارین واقعا نمتونستم باور کنم ی روحانی مثل داوود باشه ک یکساله با الهام در ارتباط نباشه 🔹سلام چقدر داوود دوست داشتنیه... چقدر الهام را دوست داره.... چقدر عاقلانه عاشقه.... و چقدر شما زرنگین تمام حرفاتون را در قالب داستان می زنین. خیلی این قسمت داستان را دوست داشتم.