-آخی. الهی بگردم. معلومه خیلی دوسش داری. الهی خوشبخت بشین.
-عاطفه تو مثل خواهر نداشتمی. خیلی مدیونتم. مخصوصا به خاطر اون شب که خیلی این ور و اون ور کشوندمت تا از جلوی در بری کنار، خیلی شرمندتم.
-حتی فکرشم نکن. راستی خوب شد دیدمت. میخواستم زنگ بزنم و بهت بگم ما دو سه روز نیستیم. داریم میریم شهرستان. خانواده آقافرشاد دعوت کردن. ما هم یه مرخصی گرفتیم و زدیمش به عید فطر و شد دو سه روز.
-ایشالله به سلامتی برین و برگردین. خیلی هم عالی. خوش بگذره.
-قربانت. میخواستم این کلیدو بهت بدم. کلید خونمونه. اگه امشب عید فطر اعلام کردن که به احتمال قوی عید فطر میشه، ما بعد از نماز صبح حرکت میکنیم و میریم.
-وای عاطفه! این چه کاریه؟ خجالت میکشم که بگیرم.
-اصلا خجالت نکش. روحیه حاج آقا رو هممون میدونیم. میدونیم که چقدر حیا و مناعت طبع داره. حق داره که خیلی خونه شما راحت نباشه. این کلید باشه دستت. اگه بتونی مخشو بزنی، کلا این سه روز با همین.
-چقدر تو مهربونی عاطفه؟ دستت درد نکنه. ولی بذار از آقاداود اجازه بگیرم.
-هر طور صلاح میدونی اما من میگم کلیدو بگیر. وقتی بدونه کلید دستته، راحتتر تصمیم میگیره. اینجوری شاید قبول نکنه.
-دستت درد نکنه.
-راستی چرا دیروز رفته بودی دکتر؟
-هیس. فقط به تو گفتم. فعلا معلوم نیست.
-چی معلوم نیست؟
عاطفه سرش را به گوش الهام نزدیک کرد و با لبخند دو سه کلمه حرف زد.
الهام: «خدای من! راس میگی؟»
عاطفه: «خیلی دعا کن.»
-الهی... تبریک میگم عزیزدلم.
-ایشالله روزی و قسمت خودت بشه.
-عاطی! به خاطر اون شب، خدایی نکرده آسیبی به خودت و جنین وارد نشده باشه.
-نگران همین بودم. اما دیروز که رفتم دکتر، گفت مشکلی نیست. خیالم راحت شد.
-عاطفه خیلی خوشحال شدم. خیلی. میدونم که به مامانمم بگم، خیلی خوشحال میشه. از تو باید کلی تکثیر بشه. ما کلی عاطفه میخوایم.
عاطفه خندید و گفت: «بذار اولیش بیاد. بعدا بگو کلی عاطفه میخوایم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇