آدام هم لبخندی بر لب، چشمانش را پشت سر آبراهام ریز کرد و سپس رو به گروهبان سر تکان داد. گروهبان هم به سربازان دستور داد که همه را به طرف بندها حرکت بدهند و راهنمایی کنند.
همه این صحنه ها و کلماتی که رد و بدل شد، از چشم جس دور نماند و همه را از طریق دوربین و مانیتورش میدید. آن لحظه نه، بلکه دو ساعت بعد، به دفترش گفت که زندانی به نام داروین را صدا کنید تا بیاد!
وقتی داروین وارد اتاق جس شد، جس با همان حالت ایستاده و بدون مقدمه با او وارد بحث شد.
-این جنازه کار شماست؟
-داشت همه چی خراب میشد.
-این قبلا از ارتش آمریکا بوده. بخاطر این که ارتش همچنان دوست نداشته کارشو تموم کنه و نگهش داشته بوده برای روز مبادا انداختیمش بند هفت. اما الان جنازه اش رو دستمونه. ما باید به ارتش آمریکا جواب بدیم.
-هر کدام از ما داریم برای راه و هدفی که داریم، هزینه میدیم. اینم یکی از هزینه هایی باشه که شما مجبوری بدی تا کار خوب پیش بره.
-اما من نمیخوام هزینه ای به این بزرگی بدم. مخصوصا اگر ...
-فکر نکنم نظرت این باشه جس! چون طبیعتا شبانه روز به پدر و برادرت فکر میکنی و دوس داری از همین سیستم فاسد و کثیف آمریکا انتقام بگیری.
-حالا این هیچی. آدام با اون اخلاق مزخرفش رو چیکار میکنی؟ این درباره یه جنازه حاضره رو آرزوش که مسابقه و شکست آبراهام باشه پا بذاره. دیگه چه برسه به این که پنج تا آدم گنده گم بشن و بر فرض محال بتونن از این سیستم فوق امنیتی فرار کنن! میتونی تصورش کنی چیکار میکنه و اگه موفق به فرار نشین، چه بر سر شما میاره؟
داروین لحظه سرش را پایین انداخت و سپس چشمانش را به این ور و آن ور دواند و یکی دو قدم به جس نزدیکتر شد و با صدای آرام گفت: «دو تا نقشه برای این مسئله طراحی کردیم. نه من. همونایی که منو فرستادند اینجا و الان روبروت ایستادم. اما امروز به من خبر دادند که یه چیزی رو پیش خودم نگه دارم و بذارم برای دقیقه نود. یه چیز خیلی باارزش که اگر بشنوی، آدام و سیستم این زندان و همه و همه چیزو به فنا میدی برای بیرون بردن ما از اینجا.»
چهره جس و طرز نگاهش با شنیدن آن جملات عوض شد. با جدیت و تعجب پرسید: «چی میخوای بگی که اینقدر ارزش داره که حاضر باشم درِ این جهنمو باز کنم و شما رو با دستای خودم بفرستم بیرون؟»
داروین گفت: «بذار به وقتش. الان تا فرداشب باید همه چیز...»
جس با عصبانیت گفت: «خفه شو و به سوال من جواب بده! تو چی میدونی تازه وارد؟»
داروین که تردید داشت بگوید یا نه؟ یک قدم دیگر نزدیک تر شد و پس از لحظاتی مِن مِن کردن، بالاخره سرش را به گوش جس نزدیک و دهان وا کرد و گفت: «برادرت ... بنجامین زنده است ... و حتی ... و حتی تازگی بچه دار شده ... اسم بچش هم لوکاست! اما متاسفانه با یکی از عوامل قتل پدرت از سازمان سیا داره زندگی میکنه. با یه حیوون وحشی اما خوش خط و خال به نام میشل!»
جس با شنیدن این کلمات، چشمش چنان گرد شد و در خودش فرو رفت که ...
⛔️آمریکا
بنجامین رفته بود دانشگاه و میشل و لوکا در خانه تنها بودند. میشل دید که لوکا کمی خودش را کثیف کرده و نیاز به شستن دارد. اصلا اعصاب و روانش نمیکشید و در خودش نمیدید که یک نیروی زبده و بی رحم به روزی افتاده باشد که مجبور باشد با یک سیاه پوست زیر یک سقف زندگی کند و از او بچه دار بشود و کهنه بچه را عوض کند.
لوکا را زد زیر بغل و همین طور که بچه زبان بسته گریه میکرد، در حمام را باز کرد و میخواست وارد حمام بشود که ناخواسته سر بچه به چارچوب در خورد و صدای گریه و شیوه بچه مظلوم بلندتر شد.
ادامه ... 👇