بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
بچه ها یکی یکی برگ تسویه گرفتند و رفتند. حتی منتظر گرفتن همه امضاها هم نشدند و همه کسانی را که در لیست بودند، مرخص کردند.
جو خیلی بدی راه افتاد. نوعی ناامیدی توام با بدبینی بین سایرین راه افتاد. مهدی و بهبود، یک روز که سوار سرویس بودند تا به محل کار بروند، با هم گفتگو کردند.
مهدی: خب اینا راس میگن. ترسیدند. میگن حتی داریم کارمندای رسمی رو هم میفرستیم برن. خب این چه وضعیه؟ دو روز دیگه خودمونم باید بریم.
بهبود: من که منتظر همون روز هستم. چون با این وضعیتی که پیش اومده، بعیده که غیر از بچه های انتظامات و اداری، کسی باقی بمونه. تازه اگر همونام بمونن.
مهدی: خب امروز نامه دوم میاد. آمارشو از تهران دارم.
بهبود: بریم ببینیم چه خاکی باید به سر بریزیم؟ به خدا موندم چیکار کنم.
وقتی به اداره رسیدند، مستقیم رفتند سراغ سیستم. تا چشمشان به نامه خورد، نزدیک بود شاخ در بیاورند. در لیست دوم که نام تعدیلی ها ذکر شده بود، نام هر دونفرشان در صدر لیست بود! یعنی مهدی و بهبود هم باید میرفتند.
به همین راحتی! به همین تلخی.
اما آنها بچه های آقامصطفی بودند. خبر تلخی به آنها رسیده بود. اما دلیل نمیشد که خودشان را جلوی بقیه ببازند.
مهدی در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: دور از انتظار نبود.
بهبود که از بس از اول تا آخر نامه را خوانده بود، چشمش تار میدید، گفت: منم یه جورایی به دلم افتاده بود که یکیمون باید بریم. اما فکرشو نمیکردم که بگن هردوتون برین!
مهدی: باید بریم دنبال اعلام نیاز.
بهبود: مگه جایی هم هست که ما رو با این تخصص بخواد؟ تنها جا، همین جا بود که اینم تهش گفتن بفرما بیرون!
مهدی: بهبود!
بهبود: هوم
مهدی: ما یه کار نکرده داریم. کاری که اگه خودمون کردیم، درست انجام میشه. و الا اگه به دست کسی دیگه بیفته، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.
بهبود: چی؟
مهدی: یادمه یه حاج آقایی میگفت وقتی وهابیت میخواست حرم امام حسن و بقیه ائمه رو تخریب کنه، به شیعیان گفتند باید خودتون این کارو بکنید. شیعه ها اول زیر بار نمیرفتن. تا این که یکشون اهل بیت رو تو خواب میبینه و بهش میگه که خودتون این کارو بکنید و الا اگر کار بیفته دست اینا، به حرم ما اهانت میکنن. از فردا صبحش، همه شیعه ها جمع میشن و با اشک چشم و روضه، دونه دونه آجرها را درمیارن و حرم رو با دست خودشون برمیدارن تا کسی به ائمه جسارت نکنه.
بهبود: گرفتم میخوای چی بگی. حله داداش. هستم.
یاعلی گفتند و خودشان و بقیه بچه ها، شروع کردند دانه دانه اجزاء ریز و درشت خط آقامصطفی را برداشتند و با احتیاط در جعبه های مخصوص گذاشتند. اینقدر کار را با ظرافت انجام میدادند، که داشت حرص کسانی که از بالا آمده بودند، درمیآمد. یکی از آنها آمد جلو و گفت: اینجوری که تا سال دیگه هم اینجا جمع نمیشه. وقت نداریم. زود باشین. تا شب باید تمام بشه!
مهدی که به زور خودش را نگه داشته بود و نمیخواست اعصاب خوردی اش را سر آن یارو خُرد کند، جواب داد: اینا خیلی ظریف و گران و قیمتی هستند. باید دونه دونه و با احتیاط در جعبه ها چیده بشه. مثل کاری که بچه های ما دارن انجام میدن.
آن یارو دید نخیر! حریف مهدی نمیشود. صبر کرد تا ساعت 10 و نیم صبح بشود. ساعت 10و نیم که شد و همه رفتند که چایی میل کنند، یارو دستور داد که وقتی همه خارج از خط هستند، درهای شیشه ای را قفل کنند تا کسی نتواند بیاید داخل!
وقتی خیالش راحت شد و همه درها را قفل کردند، به چهار پنج نفری که با او آمده بودند سرش را تکان داد و دستور داد که شروع کنند.
مهدی و بهبود و بقیه که در حال استراحت و چایی خوردن بودند، یهو دیدند صدای سر و صدا و تق و توق می آید. فورا همگی به طرف درهای شیشه ای دویدند. دیدند که آنها با نهایت بی رحمی و شلختگی، ده بیست تا کارتن برداشتند و بدون رعایت اصول و قواعد، هر طور که دستشان برسد، قطعات را میکَنند و همگی را با هم، مثل سیب زمینی و پیاز، روی هم ریخته و فقط کارتن ها را پر میکنند!
ادامه 👇