بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شصت و ششم» کیان را چشم بسته آوردنش و رو به دیوار نشوندند. عمار رفت و چشم بندش را باز کرد و نشوندش روی صندلی روبروی خودش. کیان یه کم چشماشو مالید و به چهره عمار نگاه کرد. عمار بهش گفت: «سلام. شب خوبی داشتین؟» کیان گفت: «سلام. نه. اصلا. اینجا خیلی پالس منفی داره.» عمار گفت: «ببخشید دیگه! بضاعتمون در همین اندازه است. ایشالله دفعه دیگه که تشریف آوردید شرایطمون بهتر باشه و دیگه پالس منفی دریافت نکنین!» کیان یه پوزخند زد و گفت: «خدا نکنه دفعه دیگه ... کدوم دفعه دیگه؟» عمار گفت: «چرا فکر میکنی میتونی از اینجا بری بیرون؟» کیان گفت: «مگه چیکار کردم که اینجا بمونم؟» عمار گفت: «ینی نمیدونی؟» کیان گفت: «نه والا ... شما بگو!» عمار گفت: «خب بعله ... البته که حق شماست که بدونید چرا اینجایید و چرا ممکنه حکم قصاص نفس براتون اجرا بشه؟» کیان با تعجب گفت: «چی دارین میگین؟ کدوم قصاص نفس؟ مگه چیکار کردم؟» عمار عینکشو زد به چشمش و پرونده را باز کرد و کاغذی را برداشت و گفت: «و اما اینکه چرا اینجایین؟ چشم ... جرائم شما از قرار زیر است: 1.اغفال دختر مردم! 2.گرونگاری اون دختر و حبس اون در خانه شخصی! 3.اعمال نامشروع با دختر مردم و تجاوز! 4. قتل اون دختر بیگناه ... اسمش چی بود ؟ آهان ... مهناز ... آره قتل مهناز! 5. قتل دختری به نام ترانه به شنیع ترین وضع! 6. اقدام علیه امنیت ملی و نقشه جهت برهم زدن نظم عمومی 7. جاسازی مقادیر قابل توجه اسلحه و مواد منفجره در منزل شخصی 8. معاونت در اعمال مجرمانه جهت آسیب زدن به شهروندان و زنان و کودکان و ... » یهو کیان از جاش کنده شد و گفت: «چی داری میگی آقا؟ این حرفا کدومه؟ غریب گیر آوردین؟ چتونه شماها؟ قتل کدومه؟ مهناز کیه؟ ترانه کدوم خریه؟ اعمال نامشروع؟ گروگانگیری؟ ولم کن داداش! ما اهل این حرفا نیستیم! برو یه چیزی دیگه بگو که به قیافه و گروه خونی من بخوره!» عمار خیلی خونسردانه گفت: «فکر نمیکنی داری یه کم تند میری؟ عصر تکنولوژی و ارتباطات هستا. میخوای عکس اندام و آلتت را که برای دختر مردم میفرستادی و ازش عکس زوری میخواستی و اغفالش کردی و کشوندیش به شیراز و بعدش هم زدی کشتیش را برات بیارم؟ اصلا بذار بیارم بدونی چند چندیم؟» عمار به یکی از بچه ها دستور داد که چند برگه پرینت بگیرن و بیارن و نشونش بدن! کیان که حسابی جا خورده بود، رنگش شد مثل گچ! دوربین را زوم کردم روی لب و دهنش ... خشک و خشک شده بود ... گفتم عمار این الان پس میفته! یه لیوان آب بهش بده! عمار یه شکلات و یه لیوان آب بهش داد و آرومش کرد. بالاخره وقتی داشته سایز اندام خودش و اون دختره را ست میکرده و آمار میداده و میگرفته، فکرش نمیکرده یه روز بشینه و جواب مامور امنیتی را بده! کیان هر چی چشمش به گند و کثافتای مجازیش میخورد، حالش بدتر میشد. گفت: «اینا را از تلگرامم گرفتین؟» عمار گفت: «نمیخوای بگی فتوشاپه و کار خودمونه؟» کیان گفت: «ولی ... ولی من قاتل نیستم! من آدم ربا نیستم!» عمار گفت: «خب ... حالا پسر خوبی شدی! پس اینا را یادته؟ حالا خودت میگی چرا مهناز و ترانه را کشتی یا ببرمت بالا سر جنازشون و نشونت بدم که رد دستات و آلت قتاله ......» کیان با صدای لرزونش گفت: «کدوم جنازه؟ چی داری میگی آقا؟» عمار دکمه بغل دستش را فشار داد و گفت: «بچه ها لطفا امکانی فراهم کنید که این دوستمون جنازه قربانیانش را ببینیه! یادش بیاد باهاشون چیکار کرده و چقدر یه انسان میتونه وقیح و وحشی باشه!» کیان گفت: «ینی چی آقا؟ کدوم جنازه ها؟ مگه مهناز و ترانه کشته شدند؟»