بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نهم» وقتی به دهاتمون رسیدیم، دلم که حسابی تنگ خونه و محله مون شده بود، یه کم باز شد و اشک شوقم سرازیر. می دونستم که کسی خیلی منتظرم نیست و حتی برام مشخص نبود که چرا اومدن و به زور برگردوندن به خونه! اما اینو گام مثبت و رو به جلویی می دونستم. به خونه رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم داخل. من خجالت می کشیدم که تو چشم بابا و مامانم نگا کنم. دو سه سال از اون بی آبرویی و حاملگی گذشته بود اما بازم جای لیچار و زخم زبوناش درد می کرد و اعصابم تیر می کشید. چاره ای نبود. رفتم تو اتاق و دست بابامو بوسیدم. جوابم که نداد هیچ، حتی نگامم نکرد. اما مشخص بود که به برگشتن و نمردنم راضیه. از دو بابت خیالم راحت بود: یکی اینکه دیگه لازم نیست صبح کله سحر با یه مشت بز و بزغاله آواره کوه و بیابون بشم. یکی دیگه هم اینکه هنوز به چشم آبرو بهم نگاه می کنن و ترجیح دادن که برگردم. خلاصه.... روزها همینجوری می گذشت و درگیر بزرگ کردن بچّه هام بودم. تا یکی دو ماه همینجوری گذشت و کسی هم کاری باهام نداشت. فهمیدم که برای خانوادم این مهم بوده که به مردم بگن دخترمون برگشته.... شوهر کرده بوده.... حالا هم دو تا بچّه داره.... حدوداً سه چهار ماه از برگشتنم به خونه گذشته بود و من تعجب کردم که چرا حتی یک بار شوهر یا پدر شوهرم نیومدن دنبالم؟ چرا شوهرم دنبال زنش نیومد و انگار نه انگار؟! از همه مردها بدم میومد. اینقدر که گاهی اوقات الکی به بچم می زدم تا دلم خنک بشه و آروم بشم. اما بچم اخلاق خاصی داشت. وقتی می زدمش، گریه نمی کرد. فقط بغض می کرد و بد نگام می کرد و اخم داشت. اولا که من هنوز زن مردم بودم. اما حالا اگه حساب کنیم که مثلاً متارکه من، نوعی طلاق از طرف شوهرمم محسوب بشه، که معمولاً نمیشه، اما هنوز توی عدّه بودم که برام خواستگار اومد! مگه میشه توی عده یکی باشی اما زن یکی دیگه بشی؟! اما این کارو کردند. منم به پناهگاهی به جز خونه و بابام و اینا نیاز داشتم. دیگه اونجا جای من نبود. به خاطر همین، به خواستگاری که داداش بزرگترم تعیین کرده بود چشم و روی خوش نشون دادم و گفتم چشم! نکته ای که خیلی نظرمو جلب کرد و برای چند دقیقه مبهوت بودم این بود که خواستگارم وقتی اومد، دقیقا ریش بلند و کلاه خاصی مثل اون پیرمرد یهودی داشت و قیافه خاصش به چشم میومد. بعدا فهمیدم که یه نظامی هست و من تا اون موقع، تجربه زندگی و حتی آشنایی با یه آدم نظامی نداشتم. آشنایی و ازدواج با اون کلاً دو هفته بیشتر طول نکشید. منو با یه بچّه دو سال و نیمه و یه بچّه سه چهار ماهه عقد کرد و برد خونش. طرفای ما رسمه که مردها هم زمان دو سه تا زن می گیرن. منم هووی یکی دیگه بودم که از اون آدم نظامی دو تا بچّه داشت و قرار بود با هم زندگی کنیم. زندگی بدی هم نبود. ماه های اول با هم آشنا شدیم و با اینکه بلد نبودم، فهموندم که بدجنس نیستم و فقط یه زندگی آروم می خوام و قرار نیست زندگی هووم رو خراب کنم. اینا همش به خاطر آرامش خودم بود و این که بذاره لااقل از این شوهرم خیر ببینم. چند ماه گذشت. پسرم داشت کم کم سه سال و نیمش میشد. اما هر کی می دیدش می گفت لااقل 4 یا 5 ساله می خوره. از بس هیکلی و درشت و جدّی بود. چون خیلی نمی خندید و با کسی گرم نمی گرفت و خبر چندانی از شیرین زبونی های کودکانه و سه چهار سالگی در پسرم نبود. چندان هم به چشم و زبون مردم نمیومد و بی حاشیه زندگی میکرد. تا اینکه اتفاقی افتاد که باورش برای همه مون سخت بود و خیلی در حال و آینده اش اثر داشت. یه روز که شوهرم از پادگان برگشته بود، داشتیم بساط شام رو می چیدیم که صدای سر و صدا اومد و همه ترسیدیم. شوهرم و ما زنها ریختیم تو حیاط. دیدیم که بعله! دعوا شده و اونم چه دعوایی! بچّه های هووم که دو تا پسر چهارساله و شش ساله بودند با پسر من دعواشون شده بود. اون دو تا با چوب و لوله بودند و پسر من دست خالی. اونا فحش و صدای بلند هم می دادن و پسر من ساکت و فقط با بغض می زد. تا ما زن ها می خواستیم بریم بچّه هامونو جدا کنیم، شوهرم دادی زد و ما دو تا رو برگردوند. شوهرمون به ما دو تا گفت: «نه! همین جا وایسین! می خوام ببینم چیکار می کنن!» فقط همینو بگم که بچم با اینکه تنها بود و چیزی هم دم دستش نبود و داد و فحش و ناسزا هم نمی گفت؛ اما چنان اون دو نفرو تیکه پاره کرد که مامان اون دو تا پسر خودشو می زد و منم داشتم سکته می کردم. شوهرمون اما ساکت و بی خیال نشسته بود و به حالات و حرکات پسرم زل زده بود! وقتی سه تا بچّه خسته و خونی و مالی بودند و اون دو تا بچّه به اندازه کل زندگیشون کتک خورده بودند، شوهرم به ما گفت: «برین حالا به بچّه هاتون برسین! اما حق ندارین دست روی اونا بلند کنین و دعواشون کنین!»