بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سیزدهم» معمولاً بچّه ها زود بزرگ میشن. بچّه های منم زود قد و هیکل کشیدن و بزرگ شدن... مخصوصاً اوّلی! با توجه به شرایط اقلیمی و اجتماعی محل زندگی ما، پسرم به شغل های محلّی و مربوط به اجتماع خودمون هم مشغول بود مثل همین شاگردی و فله ای و حتی چوپانی و ... . اما اغلب وقتش به سه کار مشغول بود: یا به فکر فنون رزمی و تمرینات شوهرم و اینا بود؛ یا در حال سر به سر این و اون گذاشتن و امتحان و خطا و آزمایش برخورد اونا؛ یا در حال خوردن و لذت از انواع خوراکی ها بود. معمولاً دهانش می جنبید! یا برای ارتباط با این و اون یا برای خوردن و جویدن! اما همه اینا یک طرف! مسئله خدا و پیغمبری شدنش جالبتره! چون خودم از وقتی یادمه، خیلی اهل خدا و پیغمبر نبودم. حوصله اینکه بشینم و یادش بدم هم نداشتم. اونم خیلی کنجکاوی نمی کرد و هر کدوممون به خودمون مشغول بودیم. اما... یه روز وقتی خسته از بیرون برگشت خونه، احساس کردم از یه چیزی ناراحته. رفت و رخت و لباساشو در آورد و به شکل تو خونه در اومد و نشست یه چیزی خورد. من هیچی نگفتم و چیزی نپرسیدم. چیزی نگذشت که یکی از نابرادریش اومد. به محض اینکه در رو باز کرد و اومد داخل و چشمش به پسرم افتاد، با ناراحتی گفت: «این چه کاری بود کردی؟ نگفتی اون پیرمرد حقش نبود و نباید اینطوری...؟!» پسرم فوراً با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت: «ینی چی؟ چطوری؟ چیکار کردم مگه؟ مگه مجبورش کردم؟ خودش 10 برابر من و تو سن و تجربه داره!» نابرادریش گفت: «الکی توجیه نکن! این نامردی بود! خوبه وقتی بابای خودمون پیر شد و کسی هم دور و برش نبود، یه نفر مثل تو پیدا بشه و...؟» پسرم گفت: «اوّلاً اگه به کاراش و عواقب حرفاش توجه نکنه، آره! خوبه! اصلاً حقشه! ثانیاً حالا چی شده تو شدی دایه دلسوزتر از مادر؟ خود پیرمرده راضیه و کلی هم قربونم شد اما تو داری داغش می کنی! ثالثاً بابای تو بابای من نیست که بخوام نگرانش بشم. بابای من اگه هستش که خودش می دونه... اگه هم نیستش که خدا بیامرزتش! حالا ول می کنی یا بازم میخوای ادامه بدی؟!» نابرادریش گفت: «واقعاً که! هر طور راحتی! فکر می کردم میشه باهات حرف زد!» پسرم دهنشو کج و کوله کرد و گفت: «اه اه اه... آی بدم میاد وقتی مثل دخترا حرف می زنی! برو پسر جون! تو رو چه به این کارا؟ برو سر درس و مشقت!» من بازم هیچی نگفتم! فقط زیر چشمی نگا می کردم و حواسم بود و صبر کردم تا ببینم چی میشه! ساعتی نگذشت که شوهرم اومد خونه و از همون لحظه اوّل ورودش مشخص بود که خیلی اعصاب درستی نداره! پسرمو صدا کرد و وقتی پسرم پیشش رفت، شوهرم خیلی جدّی بهش گفت: «من مردم این محله و دور و برمون رو خوب می شناسم! می دونم که وقتی از کسی تعرف میکنن و قهقهه می زنن، معنی خوب و جالبی نمیده!» پسرم مثلاً داشت نگاهشو می دزدید و این طرف و اون طرف رو دید می زد که چشم به چشم با شوهرم نشه! خوشم میومد از این اخلاق گندش. رندی خاصی در رفتار و گفتارش موج می زد! شوهرم ادامه داد: «وقتی تو صف نانوایی بهم می گن ماشالله چه شازده ای داری! بعدشم ی خنده چاشنیش می کنن و به هم نگا می کنن، اصلاً حس خوبی بهم دست نمیده!» پسرم بازم هیچی نگفت! شوهرم گفت: «من فقط ازت یه سوال دارم. خیلی صریح و کوتاه و بدون زیر و رو کشی جوابم بده!» وقتی سکوت پسرمو دید ادامه داد و پرسید: «چرا باید اون پیرمرده هر جا میره بهش بخندن و بهم نشونش بدن؟!» پسرم چیزی نمی گفت و حتی به شوهرم نگا نمی کرد! شوهرم داد زد و گفت: «با توأم؟!» پسرم که روی داد زدن حساس بود، تا داد شوهرم را شنید، گفت: «چون خدا اینجوری خواسته! خدا اینو اینقدر خر و احمق خلق کرده! ربطی به من نداره! می خواست با هوش تر باشه و یا لااقل به حرفای من و دوستم بدون اجازه گوش نده!» شوهرم با اخم و تعجب گفت: «منظورت چیه؟ ینی چی؟!» پسرم گفت: «ما داشتیم با هم حرف می زدیم! بحثمون سر این بود که می گن فردای قیامت هر عیب و ضعفی که داریم برملا میشه! بعد یهو پیرمرده پرید وسط بحثمون و به من گفت: «پسرجون ینی چی؟ ینی هر عیبی؟!» خب حالا شما جای من و دوستم! وقتی ناراحتید از اینکه داشته حرفتون رو گوش می داده، چه برخوردی باهاش می کردید؟! منم بهش گفتم: «آره پدر جان! شما هر عیبی داری، فردای قیامت همه می فهمن و آبرو آدم بدتر میره!» پیرمرده با ناراحتی گفت: «حالا باید چیکار کنیم؟» منم گفتم: «راهش اینه که تا توی دنیا هستیم، مردم عیبمون رو بفهمن تا فردای قیامت کمتر آبرومون بره و خیلی حساس نباشیم! راستی پدر جان! میتونم بپرسم عیبتون چیه؟ شاید راه حلی به ذهنم رسید و تونستم راهنماییتون کنم!»