بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهاردهم» بچّه ها در سنین نوجوانی، مخصوصاً در حوالی بلوغ، خیلی خاص و حتی بعضیاشون ترسناک میشن. از بس رفتارها و حرفهایی از اونا سر می زنه که غافلگیر میشی و تازه می فهمی که با یک آدم و با خصوصیات و شخصیت کاملاً مستقل و حتی متنوع با دیگر اعضای خانواده و اطرافیانش روبرو هستی! شخصیت پسرم روز به روز داشت شکل واقعی تری به خودش می گرفت و از حال و هوای نوجوانی و کودکی قبلش فاصله می گرفت که به یکی از بزرگترین طوفان های قرن و بلکه کلّ تاریخ برخوردیم. طوفانی که ما بی سوادها و بی خبر از همه جا چندان از وقوع و شدنش و کیفیت و حالتش چندان خبری نداشتیم اما امواج آن طوفان، ما را هم در برگرفت. طوفانی به نام 👈 «انقلاب»! من خیلی از مفهوم و منظور حرفهایی که مردم درباره انقلاب می زدند سر در نمی آوردم و برام مهم نبود. اما چیزی در زندگیم بود که اذیتم می کرد. چیزی که در اکثر خانه ها بین والدین و فرزندان وجود داشت و با اوضاع و احوال انقلاب، شکل و رنگ خاص خودشو پیدا کرده بود. اونم اصطکاکی بود که بین شوهرم و پسرم بوجود اومده بود. اونا اختلافات شدیدی با هم داشتند. از یه طرف شوهرم بود که سن میانسالی رو سپری کرده بود و رنگ و لعاب پیری کم کم بر سر و صورتش نمایان شده بود. آدمی که نون رژیم قبل خورده بود. اونم نه نون فرهنگی و کارمندی و این چیزای معمولی! بلکه نون نظامی گری و جان فدایی و سرباز بی چون و چرای اجرای اوامر رژیم. از طرف دیگه هم پسرم بود. پسری پرشور و اهل لیدر شدن و جلوتر از بقیه حرکت کردن و بقیه را مبهوت کار و حرفای خودش کردن! پسری ورزشکار و با قابلیت های بالای رزمی و سر و زبون دار و بلند پرواز که حوصله اکتفا به نگاه های مصلحت اندیشانه شوهرم نداشت و دلش «تغییر» می خواست. اونم نه هر تغییری! بلکه تغییری از جنس حرکت به سوی دنیایی که خودشون بسازن و دیگه خبری از جواب پس دادن های به یه بزرگتر و ترمز گیر نداشته باشند! 🔸 [لطفا عبارت قبل را دوباره و با دقت مطالعه و حفظ کنید. چون ممکنه بعدا براتون سوال پیش بیاد که چرا و از کجا این پسر به انقلاب علاقمند شد و علت اقبال به انقلاب از طرف این پسر چه بود؟] شبهایی در خونه ما سپری شد که عرصه جنگ و زد و خورد کلامی بود بین یه پیرمرد متعصب به وضعیت موجود و یه جوون منتقد و بی پروا و مهیج که حتی ابایی نداشت از اینکه آرمانهایش را سر بقیه داد بزنه و به قول خودش بقیه رو «بیدار» و «روشن» کنه. اما نقطه جالب ماجرا اینجاش بود که شوهرم از رژیم قبل دفاع نمی کرد چون معلومات و اطلاعاتی از زیر و بم سیستم نداشت و هر اتهامی را که پسر من از طریق شنیده هاش به رژیم قبل وارد می کرد، نمی توانست رد کنه و جواب بده! اون فقط وفادار بود. از اون نمک خورده هایی که نمکدون را نمی شکست. و جالبتر اون که پسرم هم دغدغه هاش با شعارهایی که کف خیابون توسط دیگر انقلابیون سر می دادند، فرق داشت. ما کف خیابون حرف از توحید و نفی شرک و قطع وابستگی به طاغوت و سلام و صلوات و پیر و پیغمبر و توجه به دین و لزوم پیاده شدن احکام الهی و این چیزا می شنیدیم! اما از زبون پسرم حرف از حاکمیت و تغییر و سیاست به روایت خواست انسان ها و نقد نظرات اسلام غیرانقلابی و این چیزا می شنیدیم. اما نکته مهم اینه که معلمان این انقلاب برای پسرم با بقیه بچه های مردم فرق داشتند! چون پسرم تحت تاثیر معلمان کوکدکیش و همین رفقای گذشته شوهرم بود اما بقیه مردم، تحت تاثیر جوّ دین داری به وجود آمده بودند. اصلا انگار پسرم از مدت ها قبل، منتظر حادثه ای به نام انقلاب بود. خیلی آماده تر از بچه های دور و برمون با این پدیده ارتباط گرفت و من خیلی یادم نیست که چی شد پسرم اینقدر زود هضم این جو شد؟ از طرف دیگه، نابرادری هاش که حرفها و افکار پسرم را شنیدن و به دور از چشم باباشون با پسرم گفتگو می کردند و حتی در جلسات محفلی لیدرهای فکری پسرم شرکت می کردند، کم کم داشتند حتی از پسرم جلو می زدند و حسابی جذب شده بودند. یه شب که دیگه حوصله شوهرم از همه و همه چیز سر رفته بود و دیگه اعصاب بحث و مجادله با پسرم و مردم و پسرای خودش نداشت نفس عمیقی که حاکی از غصه و دلخوری بود کشید و گفت: «دیگه باهات بحث نمی کنم! دیگه با هیچکش بحث نمی کنم. مایی که فقط گفتیم چشم و چکمه چشم گفتن به پا کردیم و سرمون انداختیم پایین و کار و خدمت کردیم، الان شدیم این! خدا به داد شما با همین انقلاب پرشور و متکثرتون برسه که دست روی هر کدومتون می ذارم، یه حرفی دارین و والا تا حالا نفهمیدم آخرش می خواین چی بگین و چیکار کنین؟! اما بالاخره شما باید بر این مردم حکومت کنین! ببین! همین مردم! ما که همه مون یک دست بودیم، این شده وضع و اوضاعمون! خدا به داد شما و مردم برسه با این یک دست نبودنتون!»