بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفدهم» خودش بیشتر از هر کسی که من می شناختم آماده جنگ و جهاد بود. بعد از سخنرانی آتشین اون شب و تشویق مردم و جوون ها به جهاد، اسمش از همیشه بیشتر سر زبون ها بود و افراد جوان و مؤثر دورانش محسوب می شد. آماده شده بودیم و منتظر اعزام. من و اون با هم خلوت کرده بودیم. قرآن جیبی ساده ای که داشت در آورده بود و داشت سوره توبه می خوند و از برق چشماش مشخص بود که با قرائت قرآن مثل من و امثال من خیلی فرق داره و داره شعله های سوزان جهاد رو در وجودش شعله ورتر می کنه! اینجور موقع ها، برای منی که یه عمر دوست داشتم با یه پسر با جربزه و سیاسی دوست باشم و خودمو بکشونم بالا، بهترین لحظات برای استفاده بود. وقتی قرآنش تموم شده بود و داشت به دوردست ها نگاه می کرد، طبق معمول رشته افکارشو به فنا دادم و ازش پرسیدم: «از وقتی باهات آشنا شدم و با هم نون و نمک خوردیم، فرصت نشده درباره بابا و مامانت بپرسم!» لبخندی زد و گفت: «الان فرصتش پیش اومده؟ وقت این حرفهاست؟» گفتم: «برای یکی مثل من که نه به اندازه تو شجاعم و نه به اندازه بقیه اهل بی خیالی، باید یه جوری خودمو به کسی که بهش نزدیکم، نزدیک تر کنم و ترس و ناآرامی های خودمو یه جوری فراموش کنم!» گفت: «الان با اطلاع از خانواده من آروم میشی و فراموش میکنی که داری می ترسی؟» گفتم: «فکر کن آره! چقدر می پیچونی!» گفت: «مادرم چند ماه پیش مرحوم شد. همون چند روزی که نبودم و رفته بودم مرخصی.» گفتم: «واقعاً؟! پس چرا چیزی نگفتی؟!» گفت: «موضوعات مهم تری بود که باید مطرح می کردم!» گفتم: «خدا بیامرزتش! چرا مرحوم شد؟!» نگام کرد و گفت: «چون با عزرائیل رفیق نبود و نتونست ازش آوانس بگیره! آخه این چه سؤالیه که می پرسی؟!» گفتم: «بی مزه! منظورم اینه که خیلی پیر بود؟» گفت: «نه! خیلی رنج کشید.» گفتم: «چطور؟!» گفت: «اون نمرد! رنج ها و سختی های زندگیش دمارشو در آوردن!» گفتم: «آخی! چرا؟ چی شده بود مگه؟» گفت: «نپرس! فقط بدون تعداد زنانی که در اثر رنج ها از پا در میان، از تعداد مردانی که بر اثر جنگ ها از پا در میان، اگه بیشتر نباشه، کمترم نیست!» چیزی نگفتم... فقط نگاش کردم. گفت: «نمی دونم چرا مُرد! بنظر خودمم وقتش نبود. خبرم دادن و گفتن بیا که مامانت مرده! منم رفتم! اما الان کیه که جواب منو بده؟! برم گردن کی بگیرم و بپرسم چرا مُرد؟!» گفتم: «متأسفم!» گفت: «باش!» گفتم: «بابات چی گفت؟ راستی زنده است؟!» گفت: «شوهرش که از اول انقلاب تا حالا با من یه کلمه حرف خوش و حسابی نزده! توی ذهن کوچیکش منو باعث بانی این شلوغیا می دونه! حالا برم بهش بگم ننم چرا مُرد؟ نمیگه می خواستی بمونی و ازش مراقبت کنی؟!» گفتم: «آهان! ینی با ناپدریت زندگی می کردی؟» با پوزخند گفت: «زندگی! آره! با اون زندگی می کردم!» گفتم: «پس بابای خودت...؟!» گفت: «چه میدونم؟! من از اوّلش شوهر ننمو دیدم!» دیدم خوشش نمیاد ادامه بدم! منم ادامه ندادم. دوره های آموزشی قبل از عملیات اوّل را نفر اوّل شد! کاملاً آماده و ورزیده بود. حتی دو سه بار به جای مربی، بقیه را تمرین می داد. قشنگ مشخص بود که سالیان نوجوانیش رو با ورزش رزمی و آموزش های نظامی آشنا شده. بعد از دوره های آموزشی، به عنوان سر گروه و سر تیم خودمون معرفی شد و جالبه که حتی بارها و بارها پیش میومد که میزان سختگیری و شدت برخورد اون با تنبلی ما نسبت به وقتایی که فرماندمون به ما اموزش میداد بیشتر بود. فرمانده ها وقتی یه جوون بی ادعای ورزیده خوش سر و زبون می دیدن، خیلی خوششون میومد و مدام تشویقش می کردند. خب شهدا سر و وضعشون با ماها که فرق خاصی نداشته و نداره اما احتمال میدادم شهید بشه. هر چند خودش خیلی اهل این دقت ها نبود و مثلاً وقتش رو با ارزش تر از این چیزا می دید. اما بعد از هفت هشت ماه و شایدم یک سالی که از جنگ و عملیات های مختلف می گذشت، وقتی با لباس نظامی کنار بقیه فرماندهان می ایستاد، نه تنها چیزی از اونا کم نداشت، بلکه توی چشم بود و منم چون دوسش داشتم و ذوقش می کردم، مثل زن ها براش آیه «و ان یکاد» می خوندم و صدقه می دادم! تا اینکه تقسیممون کردند. قبلش هم تقسیم شده بودیم اما معلوم بود که عملیات بزرگتری در راه هست و حسابی دارن براش برنامه می ریزن. به خاطر همین، همه را یه شب جمع کردند. چیزی حدود 300 نفر که حاصل لشکرهای غیرمتمرکز هفت هزار نفری بودیم! [از حالا برای اینکه راحتتر باشم و بتونم بهتر روایت کنم، بهش میگیم: حاجی!]