بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 🔸🔸فصل سوم🔸🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و پنجم» سال ها از اون روزهای سخت جنگ گذشت و قرار شد کاری کنیم‌ که ‌هم سرمایه هایی که در جنگ‌ بدست‌ آوردیم‌ را حفظ کنیم‌ وهم ‌به سازندگی و سر و سامان‌ دادن به وضع مردم ‌رسیدگی کنیم‌. اما برای من و امثال من،‌ یادآوری روزهای سخت دیروز، در روزهای سخت پیچیده امروز، هم ‌التیام بخش است و هم ‌دردناک! از این که دوستانت و بهترین ‌بچّه های امّت زیر تیر و گلوله دشمن تیکه تیکه شدند و مجبور بودی بذاری و برگردی عقب، یه طرف! از این‌ که شرایط امروز توسط باقی مونده بچّه های دیروز به جاهای خطرناک و پیچیده داره میکشه هم‌ یه طرف! حاجی بعد از اینکه در اون عملیات جون ‌سالم‌ به در برد اما حدوداً ۴۰ -۵۰ درصد جانبازی داشت،‌ ادامه خدمت‌ به انقلاب را در خدمت کردن در لباس مقدس نظامی تشخیص داد و جذب و مشغول شد. من‌ چون‌ راه حاجی را میرفتم‌ اما از هوش و جایگاه او برخوردار نبودم‌، به آن جایگاهی مثل جایگاه حاجی نرسیدم‌ اما‌ بخاطر اینکه مورد اعتماد حاجی بودم و بهم لطف داشت، ارتباط نزدیک کاری با هم‌ داشتیم و حتی گاهی مشورت و تعامل و تبادل اطلاعات و... اجازه بدید زود از اینا بگذرم و سیر قبلی و فعلی حکایت‌ رو براتون روایت کنم. روزهای آخر عمر امام ‌بود و مدام از طرف بیت، خبرهای بد و نگران کننده میومد. شرایط حساسی بود و نمیشد به این راحتی وارد چندین بازی داخلی و خارجی شد و باید تهدیدات رو کنترل و یا حتی سرکوب می کردیم‌ تا یه وقت خدایی نکرده، سر از شرایط بحرانی در نیاریم. اصلا ًچرا دارم‌ اینجوری حرف می زنم‌؟! بزارین از زبون خود حاجی، خیلی رک و پوست کنده براتون بگم از چی می ترسیدیم‌!؟ در جلسه مشورتی ستاد نشسته بودیم‌. تو اون جلسه فقط ارکان ‌نبودند بلکه اعضای فعال و مدیران سطوح میانی هم بودند. یکی از سرداران‌ سر صحبت را باز کرد و گفت: «برادران! در شرایط حساس کنونی باید بیشتر حواسمون جمع باشه! حال امام‌ خوب نیست‌‌ و این ‌نباید باعث بشه مایی که نظامی هستیم‌، اجازه بدیم که‌ دشمنان داخلی و خارجی از این شرایط سوء استفاده کنند و جوّ کشور را بهم بزنند.» یکی از فرماندهان گفت: «باید تا روشن شدن اوضاع (!) خیلی بصیر باشیم. همه انبیاء و اولیاء الهی از دار دنیا رفتند اما اغلب امّتهای اونا بعدش منحرف شدند و سر از بیچارگی و انشقاق در آوردند.» یکی از حاج‌ آقاهای ستاد که براش احترام‌ خاصی هم قائل بودند بعد از کلّی تعارف و مقدمه چینی ‌و دعاهای طولانی و عربی برای طول عمر با برکت امام‌ و... گفت: خداوند سبحان ‌در آیه ۱۴۴ سوره «آل عمران» می فرماید: «وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ...؛ یعنی پیامبر خدا چه از دنیا برود و چه شهید شود، ‌شما مسیرتان مشخص است و قرار نیست به قهقرای قبل برگردید و...» اون حاج آقا میگفت: وقتی رسول خدا از بین امت رفت، عده ای خواستند به دوران جاهلیت برگردند و حتی شعارها و ظاهر غیر اسلامی خودشون رو مطرح کردند. اما خداوند توی دهان آنها زد و گفت که شما مسیرتون مشخص هست و... یکی دو نفر دیگه‌ هم صحبت کردند و جلسه داشت به‌ نماز ظهر کشیده می شد که ‌تمومش کردند و ملّت برای نماز و ناهار رفتند. وقتی نمازمون رو خونده بودیم و داشتیم به طرف سلف سرویس می رفتیم،‌ به حاجی گفتم‌: «حاجی بنظرم خبرایی شده!» حاجی گفت: «بعیده! دستپاچه‌ نبودند. قشنگ و با خیال راحت چایی و میوه می خوردند و دونه دونه حرف زدن و ذهن‌ها را آماده کردند. اگه‌ امام‌ از دنیا رفته بود، نه ما رو دعوت می کردند و نه به این ‌راحتی گل می گفتن و گل می شنفتن!» گفتم‌: «حالا منم ‌منظورم‌ این ‌نبود که از دنیا رفته و دارن مخفی می کنن. اما بنظرم... دیگه کم‌کم... زبونم لال...» گفت: «من از مردن مادر چوپونم‌ که همه دارو ندارم بود نترسیدم. بلکه از یتیمی بعدش می ترسیدم. الان هم همینه.‌ من از یتیمی بعدش می ترسم.‌ اگر علماء و نیروهای مسلح نتونن زود جمع و جورش کنن...» گفت و ساکت شد!‌ گفتم: «چی ؟ ادامه بده ! چی میشه ؟»‌ یه نگاه به دوروبرش انداخت و یه کم یواشتر بهم‌ گفت: «چیز خاصی نمیشه! چون تدبیر اداره امور کشور که به دست امام ‌نبوده. عمده مشکلات ممکنه از بالا دستی ها باشه که بنظرم یا خودشون با امام بستن و حتی امکان‌ داره با امام جدید هم بیعت کرده باشن‌... و یا ...» گفتم‌: «چطور؟!» گفت: «این که دیگه چطور نداره! وقتی خودشون دارن دم ‌از ادامه تکلیف می زنن و خیلی استرس خاصی در کلام و حالاتشون نیست، ینی اوّلاً نقشه بعدی را ریختند. دوماً رهبر ‌بعدی از خودشونه و از جایگاه‌ و پست خودشون هم‌ چندان نگران نیستند!» پوزخندی زدم و سرمو انداختم پایین!