⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» ساعت 20 ... ستاد ... مرکز کنترل و شنود کار کمی نبود. بعد از کلی مجوزهای ریز و درشت تونستیم چنین کاری بکنیم. پرونده درشتی بود و ارزشش داشت که حتی بیشتر از اینا خرج و کار کنیم. همه چیز آماده بود. من و دو تا از بچه ها نشسته بودیم پشت سیستم ها و آماده! من چایی تو یه دستم بود و تسبیحم تو یه دست دیگم. قرار شد همه چیز چک کنیم اما یهو یکی از نفرات ما در اون برج، اومد پشت خطم وگفت: حاجی ظاهرا برنامه عوض شده! فورا گفتم: ینی چی؟ گفت: منشی همین دکتره زنگ زد به الف و گفت زودتر بیاد! اونم قبول کرد. گفتم: خب بهتر! ترسوندیم. فکر کردم نمیاد! گفت: حاجی ما منتظر دستوریم! گفتم: کار خاصی قرار نیست انجام بدید. بذارین همه چیز به روال عادی خودش طی بشه! رفتم پشت خط بچه های گشت ... گفتم: کسی ماشین الف را دیده که از محل کارش بیاد بیرون؟ از سه تا واحد، یکیشون گفت: از بچه های محل کارش گفتن که همین حالا یه ماشین داره میاد بیرون که راننده خاصی نداره و خود الف رانندش هست! فهمیدم که میخواد بی حاشیه و بدون مزاحم بره پیش دکتره! گفتم: بسیار خوب! حواست باشه. سوژه بسیار هوشیاره. تو با چی هستی؟ گفت: تاکسی. سه تا هم مسافر دارم که سلام میرسونن! گفتم: خوبه ... شما ابدا توقف نکنین. حتی اگه ایستاد و کاری داشت، شما رد بشید. البته ببخشید اینا را میگما. دیگه نخوام مدام تکرار کنم. گفت: چشم. تو نقشه نگاه کردم. حدودا نیم ساعت در شرایط معمولی ... اما اون ساعت از خط ویژه رفت و زودتر هم رسید. رفتم پشت مانیتور دوربین مدار بسته کل اون ساختمون و خیابونای اطرافش! دیدم با یه پژو خاکستری وارد پارکینگ شد. چهره اش اون لحظه خیلی مشخص نبود. از ماشینش پیاده شد و یه نگا به ساعتش انداخت. بعدش یه نگا دور و برش کرد و رفت به سمت آسانسورها. وارد آسانسور شد و دکمه طبقه رو زد و رو به طرف آیینه ایستاد. دوربین ما پشت اون آیینه بود و برای اولین بار، از فاصله بسیار نزدیک و کاملا شفاف، چهره اش رو میدیدم. فورا بچه ها نرم افزارها را فعال کردند و اسکن کامل از چشم و چهره و قد و وزن و تعداد تنفس در ساعت و ضربان تقریبی و ... را دریافت و آنالیز کردند. صورتشو آورده بود نزدیک تر و داشت از فاصله خیلی کم، به پشت لبش نگاه میکرد. منم صورتمو بردم نزدیک مانیتور و دقیق تر از همه نرم افزارهای خودمون نگاش کردم. دقت دوربین و نرم افزار ما اینقدر زیاد بود که شاید در شرایط عادی، حتی اگر از فاصله دو سانتی متری میخواستم بهش زل بزنم، بازم اینقدر دقیق و واضح نمیدیدمش! میان سال و تکیده. چهره ای بسیار جدی و بدون لبخند و چشمان و نگاهی تقریبا مرده و بی احساس. مرموز تا جایی که حتی به خودش و صورتش هم با دقت خاصی توجه داشت و ورانداز میکرد. ته ریش خیلی کوتاه. لبها تقریبا خشک. تیک صورت و دست و بدن نداشت و ... اصطلاحی در بین اهل کشتی هست که میگن فلانی چغر و بد بدن هست! این الفِ ما از اوناش بود که اگه قرار بود یکی از زبده های خودمون بازجوییش کنه، چغرترین و خسته کننده ترین و شاید کم فایده ترین بازجویی عمرش را تجربه میکرد. اینو از چشمای مرده و لبهای خشکش هم میشد فهمید. زبان بدنش به کسی که میخواد بره پیش دندون پزشک نمیخورد. جسارتا حتی به کسی که قرار عاشقونه با همچین خانم دکتری داشته باشه هم نمیخورد. انگار داشت میرفت یه جلسه معمولی و یا یه قرار مقالات ساده که خیلی هم براش برنامه خاص و مهمی نداره! بعدش یه جوری از آینه فاصله گرفت و نگاهش دزدید که انگار مثلا فهمیده باشه که نباید به آیینه اینقدر نزدیک میشده. به ما پشت کرد و ایستاد رو به طرف در تا برسه و پیاده بشه! از آسانسور خارج شد و رفت به طرف مطب و زنگ زد. در باز شد و منشی دعوتش کرد داخل. از اینجاش به بعد، از طریق دوربینای مطب خانم دکتر که بچه ها زحمتش کشیده بودند رصدشون میکردم... بلافاصله وارد اطاق خانم دکتره شد. با هم دست دادند و خانم دکتره خیلی تحویلش گرفت! الف را تعارف کرد که بشینه رو مبل اما الف قبول نکرد و ترجیح داد فورا روی یونیت بخوابه و کار را شروع کنند. به بچه ها اشاره کردم که صدا و تصویر واضح تری از اطاق دکتر بفرستن رو مانیتورم. دیدم خانم دکتره حجاب نداره و با یه تاپ شلوار خیلی جلف و موهای بلند و مِش کرده، بسیار نزدیک به الف نشسته و داره باهاش حرف میزنه: «سفارشتون رسیده و الان که چک کردم، حتی نیاز به برش و کار و ریزه کاری هم نداره. به راحتی همین الان براتون میکارم. آخرین دندونتون هم امشب پر کنم که دیگه خیالتون راحت بشه یا فرصت ندارین؟» برای اولین بار صدای الف قرار بود به گوشم برسه. خیلی منتظر بودم که یه حرفی بزنه. تا اینکه با مکثی که کرد، گفت: «یک ساعت بیشتر فرصت ندارم. هر کاری میکنید، در همین یک ساعت!» دکتره هم گفت: «چشم. سعیمو میکنم کمتر بشه!»