زندگی نامه شهید محمد بروجردی
#پارت_آخر
۱۳__ماجرای شنیدنی شهادت محمد بروجردی
شهید بروجردی در اصل فرمانده تیپ شهدای کردستان بود. جلسهای پیش آمد در ارومیه ساعت ده صبح. تیپ در مهاباد بود. یک ساختمانی هم بین ارومیه و مهاباد وجود داشت در حاشیه جاده که مخروبه هم بود. قرار شد آنجا را ببنند و برای یکی از قرارگاه ها از آن استفاده کنند. شهید بروجردی نه محافظ قبول میکرد و نه راننده به همین دلیل با یکی از دوستانش رفت که با هم رانندگی کنند. ما اصرار میکردیم که گفتند باید محافظ داشته باشی و راننده ولی قبول نمی کرد. اما گفت: اگر میخواهید دائم یکی با من باشه اشکال نداره. یکی از دوستان که مرید شهید بروجردی هم بود همراهش شد. این آدم سعی میکرد یک لحظه از ایشان دور نشود. حتی میگفت: وقتی آقای بروجردی دستشویی هم می رود من جلوی در میایستم که اگر شهید شد منم شهید شوم
آنها راه افتادند بروند جلسه که یکی از بچه ها میگوید سر راه برویم آن ساختمان را هم ببنیم که ایشان موافقت می کند
این بین ماجرایی را تعریف میکنم که جالب است: یکی از پاسدارها که از بچه های تیپ بوده یک شب میآید پیش شهید بروجردی و می گوید حاج آقا مطلبی دارم میخواهم خصوصی با شما صحبت کنم. محمد میگوید: ببخشید من الان جلسه دارم اگر اجازه بدید یک وقت دیگر. آن جوان میرود و حدود ده روز بعد دوباره میآید و درخواست صحبت میکند. شهید بروجردی که در حال رفتن به عملیات بوده دوباره عذر خواهی میکند و صحبت را موکول میکند به زمانی دیگر. این جوان برای دفعه سوم زمانی میآید که همان صبح رفتن به جلسه ارومیه بوده. شهید بروجردی این بار میماند چه کند تا اینکه به آقای منصوری هماهنگ کننده تیپ می گوید: ایشان را هم سوار ماشین کن من در مسیر با او صحبت کنم ببینم چکار دارد. به ساختمان که میرسند پیاده میشوند و شهید بروجردی ساعتش را نگاه میکند میبیند نیم ساعت تا شروع جلسه بیشتر نمانده. به حاج داوود رانندهاش میگوید تو برو به جلسه برس تا من بیام. ایشان خیلی مقید به قول هایی بود که می داد.
محمد گفت: تو برو من با تاخیر میآیم. شما بری جلسه شروع میشود.
حاج داوود میگوید: تو رو خدا با من شوخی نکن! من یک قدم هم نمیروم بدون شما. من تو را می رسانم. شهید بروجردی اصرار می کند که شما برو من با این آقا صحبت میکنم و ساختمان را می بینم و خودم را می رسانم. هر چه حاج داوود اصرار میکند فایده ندارد و میرود.
آقای منصوری هم که مانده بوده میگوید برادر بروجردی این جاده خطرناک است، ممکنه مین داشته باشد. من میرم نگاه می کنم اگر خبری نبود شما را صدا میکنم. شهید بروجردی قبول میکند. در این فرصت هم آن جوان میآید راز مگویش را بگوید. آقای منصوری از دور اشاره میکند که بیایید. شهید بروجردی مینشیند پشت فرمان و آن جوان هم کنار دستش میروند روی مین و شهید میشوند. حکمتی است واقعا در آن
حاج داوود میگفت: همین که رسیدم ارومیه دلم شور افتاد. تلفن زدم که به حاجی بگویید من رسیدم. همانجا متوجه میشود ایشان شهید شده
ما سریع خودمان را رساندیم بیمارستان و ایشان را هم آوردند اما دیگر کار از کار گذشته بود و محمد بروجردی شهید شد!
https://eitaa.com/joinchat/2664956131C2aaad5f85f
#وتمام
#شهید_محمد_بروجردی
#مسیح_کردستان
#غریب
#محمد_صادق_عبادی
#انتشار_باشما