به نام خدا 📚مجموعه داستانهای شیرین ترین پندها😋 🖊📖 نویسنده: محمدطاها حدادپورجهرمی داستانک هفتم : دزد موزه😈 چند روز بود آقای قارچی👨🏻، یک موزه افتتاح کرده بود. او یک نوع ماهی🐟 از آن نوع ماهی های زمان گذشته پیدا کرده بود. آن ماهی 🐟مرد و فقط توانستند آن را خشک کنند ودر موزه بگذارند و مشخصات آن ماهی را در برگه ای بنویسند. تمام بازدیدکنندگان👥 حتما سری به آن ماهی🐟 میزدند. به همین خاطر یک مجسمه ی طلا🐠 از آن ماهی ساختند و به عنوان نماد، آن را کنار ماهی خشک شده🐟، گذاشتند. چند سال گذشت. یک روز آقای قارچی👨🏻 ، در🚪 موزه را، باز کرد و دید مجسمه🐠 نیست!! آقای قارچی👨🏻 با ناراحتی به پلیس👮🏻 خبر داد : « الو📞 ، آقای پلیس من موزه دار قارچی هستم.» تا پلیس👮🏻 این حرف را شنید گفت: « شما هم مجسمه ی طلاتون رو دزدیدند؟؟» آقای قارچی👨🏻 گفت: « بله!! شما از کجا فهمیدید؟» پلیس👮🏻 گفت: « از دیروز تا حالا، همه ی موزه دارها زنگ زدند☎️ و نماد طلاشان دزدیده شده است. الآن یک پلیس می فرستم که دزد را پیدا کند.» بوق، بوق، بوق... چند دقیقه بعد، پلیس رسید. چند روز گذشت و هنوز دزد😈 پیدا نشده بود. عید بود و همه ی مردم به موزه ی قارچی می رفتند. کم کم داشت آبروی موزه می رفت که پلیس خبر داد دزد در شهر است. از قضا یکی از باهوش ترین خدمتکاران موزه🤓، به آقای قارچی👨🏻گفت:« من نقشه ای دارم که می تواند دزد را پیدا کند. فقط باید بگویند فردا مردم شهر 👥 به میدان کاج🎄 بیایند تا بفهمیم دزد کیه.» حالا بشنویم از دزد😈. دزد وقتی شنید می خواهند او را دستگیر کنند، خندید😏 و گفت: « من زیرک ترین دزد دنیام. فردا میرم میدان، ببینم چطوری می خواهند من را دستگیر کنند. » فردا صبح ☀️فرا رسید. دزد هم به میدان شهر آمد‌. خدمتکار موزه🤓، بالا ایستاد و گفت: « این دزد😈، بدترین دزد دنیاست که خیلی طلا در جیبش قایم می کند.» دزد باصدای بلند وبا عصبانیت👿 گفت: « من بدترین دزد دنیام؟ من اینقدر احمق نیستم که طلا در جیبم قایم کنم.» مردم شهر به دزد زل زدند و دزد فرار کرد. مردم هم به دنبالش رفتند و او را گرفتند. @dastanhaiemohammadtaha