✅ رمان بی پروا تا خدا
#قسمت_بیست_و_یکم
👈 بیا دخترم این لباس ها رو بپوش بریم یکم از این حال و هوا دربیای ، لباساتم بده بریزم تو رخت شویی تا تمیز شه ...
👈 لباس هایی که نمی دونستم مال کی بود ، اصلا نمی تونستم باور کنم یه روز مجبور بشم لباس یه غریبه رو بپوشم ، مثل اینکه تونسته بود اکراه رو از چشمام بخونه ...
- مال دخترمه چند دست لباس گذاشته تا وقتی میاد بپوشه ، نخواستم دلش بشکنه ، بی آلایشی و سادگی این زن وادارم می کرد چهره دیگه ای روی خودم بکشم و عادت هام رو مخفی کنم ...
👈 لباس را از دستش گرفتم و با لبخند کوچکی راهی اتاق شدم ، یه لباس بلند ، گرفتم جلوم و تو آینه براندازش کردم اندازه خودم بود ، مانتوی سورمه ای روشن و یک روسری سفید ، خودم رو توی آینه نگاه کردم و ناخوداگاه خنده ای رو لب هام شکل گرفت ولی زود دوام نیاورد و جاش رو به ترس و نگرانی داد ، نمی تونستم به شُک های گاه و بی گاه اون شب مسلط بشم ، جا موندن وسایلم تو اون ویلا می تونست منو متهم ردیف اول اون قتل ها کنه ، لعنت به تو مهرداد ، لعنت...
- رها خانم ، عزیزم پوشیدی لباس ها رو ؟
👈 غرق در افکارم بودم ..
+ بله پوشیدم ..
👈 درو باز کرد و تا چشمش بهم افتاد خنده ی رو لبش شکفته تر شد .
- ماشاالله هزار ماشالله خیلی بهت میاد ، الان دیگه شدی دخترم ، راستش یه ساله از دخترم بی خبرم ، به خاطر شغل شوهرش ازم دوره ...
+ اسم دخترتون چی بود ؟
- زهرا ، دو سال از امیر علی بزرگتره ،
اشاره ای به عکس قاب شده روی دیوار کرد ...
👈 این دوتا تنها یادگاری های محمد علی هستن ...
👈 چقدر این زن مهربون بود ای کاش این مهربونی ها رو از کسی که اسمش مادر بود هم می دیدم ، دلم محبت می خواست ولی نه محبت یه زن غریبه ، دلم مادر می خواست که دورم بگرده و قربون صدقم بره ...
👈 لباسم رو خودش تنم کنه و تو آغوشش بگیره ، دلم مادر می خواست که منو بفهمه ، راستی حالش طور بود ؟ یعنی نبودنم نگرانش نکرده ؟ نکنه دارن دنبالم می گردن ؟ حتما تا حالا فهمیدن و دنبالم می گردن ، نمی دونستم باید چیکار کنم ؟! خیلی درد آوره از اینکه نتونی رو خانواده خودت هم حساب باز کنی...
- مادر داری به چی فکر می کنی ، من رفتم تو هم بیا ...
به خودم اومدم ، خوب نبود بیشتر از این معطل من بشن...
- رهاا ، دخترم ..
+ اومدم...
از اتاق خارج شدم و خودمو به حیاط رسوندم ، دست و پاهام از ترس اینکه همه اینها برنامه ای برای تحویل من به پلیس باشه شروع کرده بود به سرد شدن ، چاره ی دیگری نداشتم مجبور بودم باهاشون همراه بشم ...
👈 سوار ماشین شدیم فاطمه خانم نشست کنارم و انگار که قراره راهنمای توریست باشه برام حرف می زد و جاهاش شهر رو نشونم می داد ، امیرعلی مسیرش رو کج کرد و بسوی دریا راه افتاد یکم دلم آروم گرفت و احساس امنیت کردم ...
👈 واقعا چرا اونا اینقدر به من اعتماد داشتن ؟
👈 امیرعلی که در طول مسیر چشماش فقط به جاده بود و ترجیح می داد از آینه عقب استفاده نکنه ، ما تو دانشگاه به این جور پسرا اُمّل می گفتیم ، راستی امل ها همشون انقدر محجوب بودن ؟ یا اینکه مثل گربه ای که دستشون به گوشت نرسیده باشه بودن و عقده هاشون رو خالی می کردن ؟
👈 نمی دونم امیرعلی از کدوما بود ولی هرچی بود آدم بدی نبود...
- می تونی بوی دریا رو حس کنی ؟
نگاهش کردم و دیدم با لبخندی کشیده بهم نگاه می کنه ، انگار اصلا این زن چیزی به نام غم تو وجودش نداشت...
+ آره ، صداش آدم رو آروم می کنه...
👈 کنار دریا رسیدیم چشم اندازی بی نهایت زیبا و هوای خوبی داشت ، فاطمه خانم کنار دریا زیرانداز کوچکی پهن کرد و فلاکس چای و میوه هم همراهش بود و دورهم نشستیم من و فاطمه خانم ، و امیرعلی با فاصله از ما نشسته بود ...
👈 فاطمه خانم از دوران جوانی اش و ازدواجش که حاصلش فقط محمد علی و دوتا نوه بود می گفت ، از گذشته های دور و نزدیک تعریف می کرد ...
👈 خاطراتی که نشان از گذشته تلخ و شیرینش می داد ، بعد از مدتی آروم شد ، شاید خواسته بود اجازه فکر کردن بهم بده تا وضعیتم رو روشن کنم ، با گفتن یه ببخشید بلند شدم و رفتم کنار آب دریا ، دوست نداشتم دریایی که مشهور بود به آرامش رو با وجودی متلاطم تماشا کنم ، سکوت عجیبی حکم فرما شده بود و غیر از جیغ صدای پرنده ی دریایی صدایی به گوش نمی رسید ..
👈 داشتم از شمال و زیباییهاش بیزار می شدم ، نمی تونستم بیشتر اینجا بمونم باید همین امروز بر می گشتم ...
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466