ای دلِ خسته ی من همدمِ ویرانیها غرق شو غرقِ خودت غرقِ پریشانیها زَرق و برق بدلیجات اسیرت نکند ماه را گم نکنی بینِ چراغانیها جان به لب آمد و جانانِ جهان بازنگشت جان گرفتند ز بی جانی ما جانیها خسته ام خسته از این بی عملیها خسته خسته از حرف زدنها و سخنرانیها پینه دوزی به بَرَش رفت ولی ما عمریست غَرّه هستیم به این پینه ی پیشانیها ماهمه غمزده و غمزه ی چَشمَش کافیست تا زشادی بشود پُر دلِ زندانیها غم مخور یوسف گمگشته میاید ای دل این خبر را برسانید به کنعانیها : می نویسم که شـب تـار سحـر می گردد یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد