محبین الائمه علیهم السلام
💢 داستان هم_نفس_با_داعش قسمت ۴٠ با اینکه می‌دونستم گوشی ابوهاجر برای ارتباط گرفتن با نیروهای خود
💢 داستان هم_نفس_با_داعش قسمت ۴١ اونا حتی حدس نمی‌زدن که یکی از پاسدارای سپاه قدس بینشون نشسته، باهاشون حرف می‌زنه و تو اتاقی که امن می‌دونن، نفس می‌کشه! بعد از جلسه به ابوخلیل گفتم اگه کسی سراغ منو گرفت بیارش پیش من و نیم ساعت بعد آوردشون. ۴ نفر بودن یکیشون رو می‌شناختم و از فرماندهین سرشناس بود. اون اطلاعات کامل‌تری از من داشت و روی نقشه مسجدی رو که قرار بود نمازجمعه برگزار بشه رو نشون داد و گفت: به هیچ وجه کشتن ابوبکر البغدادی تو این زمان اولویتی برای ما نداره و اصلی‌ترین هدف ما از شرکت تو این نماز شناسایی چند تا از مهره‌های کلیدی داعش هست که تو زمان مناسب حذفشون کنیم و به هیچ عنوان دنبال عملیات استشهادی نباشید. شکل ردیفی ایستادن هر کدوم از ما رو مشخص کرد و سه نفر تو یه ردیف و دو نفر دیگه ردیف عقب می‌ایستادن. به ابوخلیل گفتم به نماز نایسته و مراقب اطراف مسجد باشه ... داعشیا مردم رو مجبور به شرکت در نماز جمعه می‌کردن و هر کی به هر دلیلی امتناع می‌کرد مجازات می‌شد. ما تو ردیف سوم ایستاده بودیم و فرمانده کنارم بود و دو نفر دیگه پشت سرمون... من یه کلت برداشته بودم که کوچیک‌تر و شلیک با اون راحت‌تر بود. کم کم افراد جمع شدن... محافظا رو می دیدم که دور تا دور جمعیت ایستادن و هر کدوم یه کلاش دستشون بود... فرمانده بدون ترس و نگرانی با اطرافیان خوش و بش می‌کرد و زیر چشمی اطراف رو بررسی می‌کرد. تمام سلول های بدنم منو تحریک می‌کردن که بدون توجه به عواقبش کار البغدادی رو یه سره کنم ولی می‌دونستم که نافرمانی و خودسری تو تاریخ اسلام ضربه‌های به مراتب بد‌تری بهمون وارد کرده. برا همین تنها راهم جلب رضایت فرمانده بود... یواش و در گوشی بهش گفتم: اجازه بدین من کارشو تموم کنم، من می‌دونستم احتمالش هست که برنگردم... چه فرقی داره اینجا شهید بشم یا تو عملیات. _ اون خیلی وقتا اشتباهات زیادی داره ، حذفش نتایج مثبت و منفی داره و به هیچ عنوان نمیارزه که بخوایم برا حذفش عملیات استشهادی بذاریم.‌ مردم عادی به شدت بازرسی می‌شدن و بعید بود که با وجود محافظا و بازرسیا کس دیگه‌ای بخواد کاری بکنه. البغدادی اومد داخل... ضربان قلبم چن برابر شد و هیجان زیادی داشتم. من سعی می‌کردم دیرتر از بقیه به رکوع و سجده برم تا ببینم وقتی جمعیت حواسشون نیست می‌تونم شلیک کنم یا نه. نیمی از تمرکزم به اطراف بود و بقیش رو کلت کمریم.. ایستاده بودیم زیر چشمی یه نگاه به البغدادی کردم و یه نگاه به محافظ روبه روییم که دیدم تفنگو طوری سمتم گرفته که تو چند ثانیه می‌تونه شلیک کنه سعی کردم عادی رفتار کنم... ادامه دارد ۰۰۰ ✧✾════✾✰✾════✾✧ 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme