💠 این روایت واقعی و بیواسطه است.
💥من آنجا بودم. توی بازار تهران نزدیک مترو امام خمینی. نیمه آبان ۱۴۰۱ بود و هوا کمی سرد شده بود. از حال و هوای این روزهای شهر دلم گرفته بود. از صحنههای غریبی که این روزها دست به دست میشد و قصهی کربلا را برایم تداعی میکرد.
همینطور که غرق در حال خودم بودم سرم را بالا آوردم. مرد فاصله زیادی با من نداشت. عمامه ی سفیدی بر سر داشت و عبایی قهوهای بر دوش و عصا زنان جلوتر از من راه میرفت. نمیدانم چطور جرات کرده بود در این اوضاع و احوال با لباس روحانیت که امروز چون دیروز و فردا خار چشم بیگانگان است، از خانه بیرون بیاید. در همین فکرها بودم که ناگهان پسر جوانی به او نزدیک شد. دستش را به سمت عمامه آن مرد روحانی برد. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. مرد روحانی فهمید و قبل از آنکه پسر کاری کند و جسارتی به لباس پیامبر بکند، برگشت و عمامه خود را از سر برداشت و به او داد و گفت: اگر این را میخواهی و دردت این است بیا این برای تو. اما مطمئن باش که تو اشتباه میکنی ،ان تبلیغاتی که نسبت به ما کرده اند اگر درست بود من امروز اینقدر راحت و عادی کنار تو در خیابان بدون محافظ راه نمی رفتم . پسر جان خوب چشمانت را باز کن و گول بیگانه ها را نخور.
پسر جوان که به شدت جا خورده و دست و پایش را گم کرده بود. انگار توقع چنین برخوردی را از آن مرد روحانی نداشت. گویا تمام معادلات و ذهنیتش درباره روحانیت به هم خورده بود.
آن مرد روحانی عمامه را بر سر گذاشت و سر جوان را در میان دستهایش گرفت و بوسید. جوان گول خورده حالا به خودش آمده بود و شرمندگی از نگاهش میبارید. خم شد و دست آن روحانی را در کمال شرمندگی بوسید.
هوا سرد بود اما من دلگرم شده بودم. در دلم حسرت خوردم که ای کاش از این صحنه فیلم میگرفتم. دلم میخواست تمام شهر را جمع کنم و قصهی امروز را برایشان روایت کنم.
@rahtousheh1
@mangenechi