🌷قسمت سی و یکم🌷 تومصطفاست تو از هر دو تشکر کردی: ((خیر، همین جا میمونن، خودمم بهشون می رسم!)) واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: ((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!)) اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: ((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟)) برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی. شب سوم تب شدیدی کرده بودم. نصف شبا بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: «خدارو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد اما بیدارت نکردم، بهش آب قند دادم. بیا شیرش بده» روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی. _ آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن! _ بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره! باید رنجر بار بیاد! طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمی شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما درروزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: ((بلند شو بریم بیرون.)) _ کجا؟ _ اشتهارد. _ با نیسان؟ بچه اذیت میشه! _ چه اذیتی؟ هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمی داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود‌. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو. غ یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: ((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!)) تعجب کردم: ((چه کاری؟)) _ بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: ((آقا مصطفی این چه صداییه؟)) _صدای گاوه! _ تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! _ بیا ببین چه قشنگه خانم! ادامه دارد...🌹✅