#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_پنج
(سمیه با یک نفر ازا هالی شهر ری آشناشده ام که در سوریه برای رزمنده ها غذا تدارک می بینه. می خوام همراش برم)
_ یعنی می خوای بری غذا درست کنی؟تو یک نیمرو بلد نیستی درست کنی آقا مصطفی!
_ب حث غذا درست کردن نیست، بحث رفتنه!
_ نمی فهمم، می خوای بری بجنگی؟
نه بابا! همین که توی آشپزخونه باشم، بالای سر آشپز و آشپزخونه.
_ من که سر در نمیارم. حالا واقعا تصمیمت رو گرفتی؟
_ تصمیم مرا گرفته و ول نمیکنه!
_ از حالا دلشوره به جونم انداختی آقا مصطفی! وای خدا چیکار کنم؟
_ هیچ کاری نکن، فقط بخواه که رفتن من هر چه زودتر درست بشه!
هنوز در اندیشه می نشستیم
همان آپارتمان ۵۹متری
برای رفتن به هیئت می آمدیم کهنز منزل آقای حاج نصیری.
خانه سه طبقه بود طبقه سوم خودشان مین شستند، طبقه اول حسینیه ای برای اقایون بود و طبقه وسط را هم بعد از رفتن مستاجر به هیئت خانم ها اختصاص داده بودند.
پیش از سفرت به سوریه، رفتیم آنجا.
طبقه دوم را فرش کرده و پشتی گذاشته و بخاری روشن کرده بودند برای خانم ها.
بعد از پایان مراسم، خانم حاج آقا گفت: (مستاجرمون رو جواب کردیم، اگه مستاجر خوب می شناسین معرفی کنین)
_ شرطتون چیه؟
_ ماهواره نداشته باشن و با هیئتم مشکلی نداشته باشن.
برای رفتن به سوریه ۱۵میلیون گرو گذاشته بودی آنرا از دایی ات قرض کرده بودی و حالا دستت خالی بود، اما با آقای حاج نصیری صحبت کردی. گفت: (رهن کامل اینجا بالاست، اما شما پانزده میلیون بده با اجاره ای مختصر، فقط ماهواره نباشه!)
خندیدی..
ادامه دارد