تو مصطفاست نه چه اذیتی؟ الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم. همه ترسم از مجروحیت تو بود .اولین مجروحیت ها یت که شروع شدترسم ازشهادتت شد. ترسم از دوریت بود وندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک بار که مجروح شده بودی گفتم:" دیگه نباید بری! " گفتی:" مثل زنان کوفی نباش!" گفتم:" تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!" گفتی:" باشه نمی رم!" بعداز ناهار گفتم:" منو می بری؟" - کجا؟ - کهنز. - چه خبره؟ - هیئته. - هیئت نباید بری! - چرا؟ - مگه نگفتی من سوریه نرم . من سوریه نمی رم، اسم توهم سمیه نیست. اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست. ،کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم. هیئت ومسجد هم نمی ریم توخونه نماز می خونیم. تو هم بازنان کوفی محشور می شی! - اصلا هم نگران نباش هیئت هم نمی ریم! بعد از ظهر که نرفتم.شب که شد دیدم نمی شودهیئت نرفت. گفتم:" پاشو بریم هیئت! - قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! - چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟ - قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی واسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ درآن صورت هیئت نماز و مسجد هم می ری! - من رو با هیئت تهدید می کنی؟ - یا رومی روم، یا زنگی زنگ. کمی فکر کردم وگفتم:" قبول اسم تو مصطفاست." با لذت خندیدی و گفتی:" بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم من و پرچم منه!" حالا باید برگردم آقا مصطفی. الآن وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره ابروانت نیست. نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه می کنی ، - ازم راضی ای مصطفی؟ سعی کردم با واگویه خاطرات تو رو دوباره بسازم. راضی هستی آقا مصطفی؟ صدای قهقهه ی مستانه ای در گوشم می پیچد . راه می افتم. باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند، اما من سبک وراحت گام بر می دارم. همپای گام های تو. کاش زمان کش بیاید! پایان