📕🌼
#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۷
امشب فکری به ذهن ملیکا میرسد .
او باید حرف دلش را به حسن علیه السلام بگوید.
او تا کی میخواهد در هجران بسوزد.
باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد .
رویای امشب فرا میرسد.
حسن علیه السلام به دیدار او میآید.
ملیکا سر به زیر میاندازد و آرام میگوید:«آقای من !
از همه دنیا دیدار شما مرا بس است ،اما میخواهم بدانم کِی در کنار شما خواهم بود؟ »
_ « به زودی پدربزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام میفرستد .گروهی از کنیزان همراه این سپاه میروند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها درآوری. »
_ سرانجام این جنگ چه میشود ؟
_ در این جنگ مسلمانان پیروز میشوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر میشوند. مسلمانان کنیزان رومی را برای فروش به بغداد میبرند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد . تو در آنجا منتظر پیک من باش.»
ملیکا از شوق بیدار میشود
اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود.
به راستی او چگونه میتواند از این قصر بیرون برود ؟
ملیکا فکر میکند.
به یاد یکی از کنیزان قصر میافتد که سالهاست او را میشناسد .
ملیکا میتواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد.
ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیه کند.
همه چیز با دقت برنامهریزی شده است.
خبر میرسد که سپاه روم به سوی سرزمینهای مسلمان میرود.
همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شدهاند .
قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود میدهد و برای پیروزی او دعا میکند.
سپاه حرکت میکند . اما ملیکا هنوز اینجاست .
تو رو به ملیکا میکنی و میگویی:« مگر قرار نبود که همراه آنها بروید ؟ »
_ صبر داشته باش ! من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمیشود .همه شک میکنند .
فردا فرا میرسد.
ملیکا هوس طبیعت کرده است و میخواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان کنیز مورد اطمینان ،از قصر خارج میشود .
چند سوار نظام آماده حرکت هستند .
آنها حرکت میکنند.
ملیکا راه میانبری را انتخاب میکند تا بتواند زودتر به سپاه برسد.
آنها با سرعت میروند .
نزدیک غروب میشود و سپاه روم در آنجا اتراق کرده است.
ملیکا میخواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند.
او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه میرود .
آنها مشغول آشپزی هستند
حواسشان نیست!
باور نمیکنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد.
ملیکا داخل خیمهای میشود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن میکند.
دیگر هیچکس نمیتواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است
او از خیمه بیرون میآید.
یکی از کنیزان صدایش میزند که در آشپزی به او کمک کند.
هوا دیگر تاریک شده است .
چند سربازی که همراه ملیکا بودند، خیال میکنند که ملیکا امشب میخواهد در اینجا بماند .
صبح سپاه حرکت میکند. آن سربازها هرچه منتظر میشوند، از ملیکا خبری نمیشود.
نمیدانند چه کنند؟
به هر کس میگویند که دختر قیصر روم کجا رفت ؟ همه به آنها میخندد و میگویند:« شما دیوانه شدهاید! دختر قیصر در این بیابان چه میکند؟»
سپاه به پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیکتر میشود.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra