🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۶۵
با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
_نازنین بود...
همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم
وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک
_اللہ اکبر !
دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟
_دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو شماست ؟
مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه
_تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید
ببین من کیِ بهتون گفتم.
لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم
_الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم
ان شاالله که خیره...
_بله خیره....
عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم
هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم نازنین رو دیدم
تنها بود..
با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم
_سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود...
#با_ما_همراه_باشید
#ادامه_دارد
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸