🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۱۱۱ سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.که گفت: _من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم حتما راه حلی پیدا میکنه روزنه ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره. با خداحافظی کردنش و رفتنش. منم به طرف ماشین رفتم. بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... وفکر کنه.. سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد ازگفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم.من امیدوار بودم. حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم. کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید. با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸