🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان فـــَتــــٰـــآح💖
قسمت چهاردهم
خیلی خسته بودم همچنان داشت با مادر درباره ی امروز و اتفاقات توضیح میداد بدون اینکه از او خداحافظی یا تشکر کنم ازکنار مادر عبور کردم و وارد خانه شدم...
دلم برای خانه ، این حوض و حیاط
تنگ شده بود....
صدای صحبت با تلفن از سوئیت می آید ،
عادت به فال گوش ایستادن ندارم
اما صداها عجیب است
_ راستشو بگو........خب چرا آخه؟.......پلیس ها چی......ای وای میدونی اگه لو می رفتیم چی میشد....
حالا فعلا خبر کشته شدنش نباید پخش بشه...چه غلطا...من که اومدم تو خونه شون نمیتونم خبر کشته شدن بچه شون رو بدم....!!!!
دست پانسمان شده ام را روی دهانم می گیرم و گوشم از چیزی که می شنود
زنگ می زند.....!!!!!
پایم به سینی چایی که از قبل پشت در سوئیت بود می خورد و استکان با صدا روی کاشی های حیاط می افتد...
در سوئیت با شدت باز می شود
و نگاهم می کند....
با چشم های وحشت زده نگاهش می کنم ....
+تو..تو الان چی گفتی؟؟؟؟؟
_از کی پشت دری.؟؟؟
داد می زنم
+جواب منو بده.... میگم تو الان چی گفتی؟؟؟
به گوشه ایی از حیاط نگاه می کند و می گوید:
_داداشت مرده.یعنی ........کشته شده..
❤️ فدایی بانو زینب جان❤️
#ادامه_دلرد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸