┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۲۹: «روزی که به مفید بودن «در» شک کردم.» مَغی یه دختر فرانسوی هندی الاصل بود؛ مهربون، بامزه، ساده، صادق و محجوب که داشتن این یه صفت، اون جا جداً یه پدیده محسوب می شه! با هم دوست بودیم. چند وقتی بود که حس می کردم دلش می خواد یه چیزی رو بگه. یک روز عصر در اتاقم رو زد. - کیه؟ - مَغیـــــــــــه! در رو باز کرد. با یک لبخند مهربون گفت: «ببخشید! می دونم همیشه تو و امغزی با هم شام می خورید. اما خواستم ببینم دوست داری یه شب هم با من شام بخوری؟» گفتم: «معلومه که دوست دارم. خیلی هم دوست دارم! اما چند دقیقه کار دارم... به محض این که نمازم رو بخونم می آم توی آشپزخانه. خوبه؟» گفت: «خیلی خوبه. پس من منتظرتم.» وایسادم سر نماز. دوباره صدای در اتاق اومد. به من چه!؟ من که سر نمازم! باز صدای در اومد. رسیده بودم به رکوع. این چه طرز در زدنه؟ وقتی جواب نمی دم لابد یا نیستم یا نمی تونم جواب بدم دیگه! همچین که رفتم به سجده طرف در رو باز کرد. سبحان ربی الا... این دیگه چه رویی داره! خدایا این کیه که جرئت کرده در اتاقم رو باز کنه؟... نکنه مغیه؟... نه بابا! رابطه ی ما این قدر هم نزدیک نیست. پس کی می تونه باشه جز...؟ سر از سجده برداشتم. یوهو... درست حدس زده بودم...(خاک بر سرم با این نماز خوندنم!) امبروژا وایساد تا نمازم تموم شد. همچین که نگاهش کردم دستاش رو، شبیه دست زدن، به هم زد و گفت: «هی... می دونی من خیلی از نماز خواندن تو خوشم می آد؟» گفتم: «جدی؟» - آره ،جدی. ببین، اومدم یه چیزی بهت بگم. گفتن به همه بگیم. - چی رو؟ - بابای نائل داره می آد فرانسه. ظاهراً خانواده ش یه چیزایی فهمیده‌ن. داره می آد ببینه جریان چیه. تا باباش بیاد و بره، نباید درباره ی اون پسره، دوستش، کسی حرف بزنه. اون هم قرار شده تا چند هفته نیاد این ورا. چه اوضاع احمقانه‌ایه! - باباش کی می آد؟ - چه می دونم! لابد دو سه هفته دیگه. نمی خوای شام بخوری؟ - چرا، اما امروز با مغی شام می خوریم. صدای دست زدن اومد. چه قدر اون روز در زدن! مغی بود. می خواست ببینه کجام من. بهش گفتم: «اگر اشکال نداره، سه تایی با هم شام بخوریم.» مِن مِن کرد. امبروژا از اتاق رفت بیرون. مغی گفت: « آخه می خواستم یه چیزی بهت بگم.» -چی رو؟ - راستش «دینِش» به من پیشنهاد کرده با هم ازدواج کنیم. - اِ؟ جدی می گی؟ خب نظر تو چیه؟ - من هم خیلی دوستش دارم. نمی دونم چرا دوست داشتم به تو این موضوع رو بگم. فکر کنم دوست دارم نظرت رو بدونم. - تبریک می گم خیلی خبر خوبی بود. تو چه قدر دینش رو می‌شناسی؟ - من... صدای در زدن اومد تقریباً اون روز حدود هر ده دقیقه یه بار یه نفر کوبید به در. امبروژا اومد تو از من پرسید: «می‌شه به من هم بگی موضوع چیه؟» گفتم: «از صاحب موضوع بپرس. چون اگه راضی نباشه من حق گفتنش رو ندارم.» مغی جریان رو براش گفت. به نظر امبر موضوع خیلی جذاب بود. ما سه نفری به تصمیم‌گیری برای زندگی مغی پرداختیم! گفتم: «نگفتی دینش رو چه قدر می شناسی؟» مغی گفت: «پسر خیلی مهربونیه... فکر می‌کنم به اندازه کافی من رو دوست داره.» - این خیلی خوبه. اما همه چیز همین دو تایی که گفتی نیست. چه قدر با طرز فکرش آشنایی؟ مغی کلی مِن مِن کرد. بعد گفت: «خیلی آدم جدی و مهربونیه. به نظرم برای زندگی خوبه.» امبر گفت: « به نظر من اینایی که تو گفتی برای زندگی کردن با کسی کافی نیست. راستی بعد از ازدواج می ری هند یا فرانسه می مونی؟» - نمی دونم فکر کنم فرانسه بمونم... یا این که برم هند(!) گفتم: «چه عالی! پس همه چیز با جزئیاتش معلومه.» امبر و مغی خندیدن. امبر گفت: مجسم کن... مغی با یک دسته گل داره می ره جلوی کلیسا... دینش هم اون جلوتر منتظرشه... چه باشکوه!» مغی گفت: « نه دینش نمی آد کلیسا. در واقع اون هندو هست.» گفتم: «تو هم هندویی؟» - نه، من کاتولیکم. امبر گفت: «شوخی می کنی؟... بعد تو چرا فکر کردی که می‌توانی با یک هندو ازدواج کنی؟!» مغی گفت: «چه اشکالی داره؟» امبر گفت: «اشکالش اینه که تو خدا رو می پرستی، دینش گاو رو (!) به نظر تو فرقی بین این دو تا عقیده نیست؟!» - نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. خب من با دین خودم زندگی می کنم اون با دین خودش. ⏪ ادامـه دارد... @mojaradan ………………………………………