🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🙈 باشه گفتن بقیه شروع به کار کردیم .تقریبا دیگه آخرای قابلمه بود که یکی از ظرفای ی ک بار مصرف توی دستم پاره شد و برنجای داخلش روی زمین ریخت با خم شدن مجد برای جم کردن غذا و تکون خوردن نگین انگشتری پدرم که همراه تسبیح من از گردنش آویزون بود قلبم لرزید احساس کردم با هر بار تکون خوردن نگین قلب من هم همراهش تکون میخوره استغفرالله زیر لبی گفتم و چشم از تسبیح گرفتم : -اجازه بدید خودم جم میکنم -چه فرقی میکنه شما بقیه ظرفا رو بکشید الان سرد میشه دیگه ا جازه جواب دادن بهم نداد و مشغول شد . دوباره نگاهم رو به تسبیح دوختم و برای چندمین بار از ذهنم گذشت: -یعنی هنوزم دوسم داره ؟ با این فکر احساس گرمای لذت بخشی توی قلبم پیچید دوباره کلافه شدم : - اسغفرالله امشب یه چیزیم میشه امیر علی بهتره سرت به کار خودت باشه به این چیزا فکر نکن مشغول کار م شدم سعی کردم دیگه به سمت مجد نگاه نکنم آخر مراسم دم در مونده بودم و از همه خداحافظی می کردم که مجد جلوم قرار گرفت: -ببخشید آقای فراهانی من باید برم دیرم شده میشه بگید ماشینم کجاست احساس کردم دوباره ضربان قلبم بالا رفت : -بله...راستش گذاشتم پارکینگ خونه دوستم اگه اشکال نداره چند دقیقه دیگه صبر کنید آقایون که رفتن میارم براتون کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باشه چشمم به علی برادر محمد افتاد که داشت زیر چشمی مجد رو می پاید یک لحظه توی دلم احساس خشم کردم ، دوباره به خودم اومدم : -چته پسر به توچه ؟ بعد از رفتن جمعیت همراه خانواده محمد که قصد رفتن داشتن رفتم تا ماشین مجد رو بیارم وقتی سویچ ماشین رو دستش دادم با یه تشکر بدون نگاه کردن خدا حافظی کرد و رفت کلافه با خودم گفتم: -این چشه به من نگاه نمیکنه انگار میخوام بخورمش کلافه تر دستی به موهام کشیدم: -تو چه مرگته پسر چرا دختر مردم باید به تو نگاه کنه نمیدونم والا داره یه چیزیم میشه این دختر آخرشم م نو دیونه میکنه نه به چند سال پیش که همش دنبال من بود نه به الانش که آدمم حسابم نمیکنه -خوب حالا تو از چی ناراحتی نخیر اصلانم ناراحت نیستم فقط کنجکاو شدم ببینم چی شده همین - توکه راس میگی با خودم خودرگیری پیدا کردم منکه گفتم دارم دیونه میشم،بهترین چیز برای من اینه که الان برم بخوابم که هلاکم شاید هم از خستگیه که قاطی کردم خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم از فرط خستگی بدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم ** از زبان دریا امشب شب پنجم محرمه و من تصمیم دارم امشب هم برای نذری بی بی برم میدونم که خیلی پرو تشریف دارم ولی باید اعتراف کنم دلم برای امیر علی تنگ شده کاریشم نمیشه کرد با این فکر که من قرار نیست چیزی از عشقم رو به روی خودم بیارم و فقط میخوام کنارش باشم خودم رو آروم کردم و راهی خونه بی بی شدم اینبار زودتر اومدم و البته با آژانس تا دوباره مشکل جای پارک نداشته باشم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁