#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و سوم
چشم هایش را که باز کرد، دید توی اتاق تاریک خانه حاجی بابا، وسط یک عالم لحاف و تشک خوابش برده.
دلش در هم میپیچید و حالش رو به افول بود. از جا برخواست و نزدیک در رفت. دستگیره را پایین کشید اما در از بیرون قفل شده بود. چندین بار دستگیره را تکان داد اما باز نشد. شروع کردبه کوبیدن در و حاجی بابا و یاسر و یحیی را صدا زد. چند دقیقه ایی گذشت که یاسر از پشت در سبز شد و بلند داد زد :چته؟ هار شدی؟
محبوبه آب دهانش را قورت داد و با صدای بریده ایی گفت :منو چرا آوردین؟ چی از جونم میخواین؟ میخوام حاجی بابا رو ببینم، این در و باز کن
یاسر پوزخندی زد و گفت :زیادی زر زر نکن. تو کی باشی که بخوای حاجی بابا رو ببینی؟ حالا حالا باید تقاص بی حیایی تو بدی. حالا حالا باید اینجا بمونی و عذاب بکشی. خودم با دستای خودم گورت رو میکنم.
محبوبه شروع با فریاد کشیدن کرد و گفت :میخوام حاجی بابا رو ببینم. این در لعنتی رو باز کن.
یاسر لگدی به در زد و صدای داد و بیداد محبوبه را خفه کرد و رفت.
محبوبه با صدای بلند زد زیر گریه و پشت در سر خورد. دلش از همه چیز گرفته بود. این گذشته رهایش نمیکرد. ذهنش رفت سمت مجید. درست لحظه ایی که احساس میکرد همه چيز درست شده، وقتی که احساس میکرد صاحب قلب مجید گشته و دلش به آرامش رسیده بود، گذشته مثل یک میهمان ناخوانده سر رسیده بود و شده بود ماتم پشت ماتم. مجید اگر به خانه می آمد و او را پیدا نمیکرد با خودش چه فکری درباره محبوبه میکرد؟ چگونه میتوانست او را پیدا کند؟ وقتی ذره ایی از گذشته او خبر ندارد. وقتی که زبان پرس و جو ندارد. دلش برای آن خانه کوچک و از همه مهمتر آن مرد ساکت تنگ شده بود. با خودش فکر میکرد هیچ مردی به پای مجید نمیرسد. مردی که هرگز تا به حال کسی مثل او اینگونه آرامش نکرده بود. حالا با این غصه باید چه کند؟ غصه ی از دست دادن رویاهایش. غصه از دست دادن مردی که با سکوتش دوست داشتنی تر است....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´