#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و چهارم
ماهرخ دویده بود روي سقف بام و از داخل دریچه، تمام وجودش را گوش کرده بود تا بفهمد توی اتاق خان بابا چه میگذرد.... کدخدا درخواست دیدار خان بابا را کرده بود و سراسیمه خودش را رسانده بود پیشش تا سخن مهمی را بگوید. مادرش به لطف دمنوش های سکینه ننه به خواب رفته بود و خبر آمدن کدخدا به گوشش نرسیده بود وگرنه ذره ایی تاب نمی آورد و خودش را به اتاق خان میرساند.
کدخدا با طمانینه سخن میگفت و خان بابا تنها میشنید
کدخدا :شما سرور عاقلان روستایی خان. تقی خان دشمن امروز ما نیست. کینه ی شما از چندین سال قبل توی سینه ش ریشه کرده. یادتون نشده که به هر بهانه دنبال خراب کردن چهره شما بین مردم بود و هست؟ خود شما همیشه میگفتید وای به روزی که قرعه به نام تقی خان بیوفته و ما زیر دندونش گوشتی داشته باشیم. اونوقت یک عالم باید دست به دعا شن تا بلکه از شر دست بکشه و ما رو به حال خودمون رها کنه. حالا اون روز رسیده خان. از بد حادثه و زمونه، ما زیر دندون تقی خان گوشت داریم. پسرت سیاوش اسیر درستشه و تا رضایت نده نمیتونی صداشو توی این خونه بشنوی خان. من اومدم اینجا پا درمیونی کنم بلکه این ماجرا ختم به خیر بشه.
خان بابا چند دقیقه ایی سکوت کرد و گفت :من یک عمر با ابرو زندگی کردم کدخدا. نمیخوام فقط به خاطر اینکه پاره تنم دست اونه، باج بهش بدم. بین من و اون خدا و حکم خداست. من حراج نمیزنم به حیثیت و آبروم
کدخدا بلافاصله جواب داد :صحبت که فقط حیثیت و جون پسرت نیست خان؟ تقی خان با مردم این روستا هم میونه خوشی نداره... شما دو نفر نباید سر کینه ی دیرینه تون جون این مردم رو به خطر بندازید. بیا و ایندفعه هم تو عاقل باش و کار درست رو بکن.
خان بابا از پشت میز بلند شد و آرام گفت :برو خدا رو شکر کن کدخدا که خدا پدرت نکرده. اولاد نعمته اما گاهی اوقات میشه سوهان روح. داغت میکنه محبتش. کمرت رو میشکونه نبودنش. حاضری بابتش هر خفتی رو تحمل کنی. برو خدا تو شکر کن... حالا بگو چه فکری داری؟
کدخدا چند دقیقه ایی مکث کرد و گفت :تقی خان راضی شده به محکمه. یعنی پا در میونی ریش سفیدای دور و برش جواب داده و راضی شده بیاد و بشینه و چند کلامی حرف بزنید سر این قضیه... حالا هم باید هر چی توی چنته داری رو کنی برای گرفتن رضاش... از مال و منالت باید بگذری برای سیاوش... تقی خان به کم راضی نمیشه... فکراتو بکن.
کدخدا این را گفت و از خان بابا خداحافظی کرد و بیرون رفت.
ماهرخ تمام وجودش شده بود نگرانی.
به زودی اتفاقی رخ میداد که از کنترل همه ی آنها خارج بود....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´