#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل و دوم
محبوبه عرق در اندوه شده بود. گذشته ی تلخ خانواده اش تمام وجودش را به درد آورده بود.
قبل از اینکه دوباره برگردد به انباری امان الله گفته بود در ازای دیدار مادرش، میخواهد بیاید پای چند برگه را امضا کند. آن پیرمرد طمع کار دنبال ارث پدری اش بود. امام الله میگفت مادرش ماهرخ زن زرنگی بوده و تمام اموالش را بی خبر به نام محبوبه زده. حالا در ازای دیدار مادرش آن اموال را میخواست. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.میترسید بلایی سر مادرش آمده باشد.
خیال مجید رهایش نمیکرد و ضعف بدن، بی حالش کرده بود.
گوشه ی انبار به خواب رفته بود که ناگهان تکه سنگی به شیشه انبار خورد. سراسیمه برخواست به لب پنجره رفت. در آن تاریکی چیزی نمیدید. ترس ورش داشته بود. ناگهان شبح تاریکی دید. وقتی خوب دقت کرد سیمای زنی را داشت. آرام پنجره ی آهنی کوچک را باز کرد و گفت :کی هستی؟
که با صدای ضعیف نرگس، ندیمه مادرش روبه رو شد. از شوق شروع به اشک ریختن کرد و از پشت میله های فلزی دستان نرگس را گرفت و پرسید:تو اینجا چکار میکنی نرگس؟ کجا بودی؟ مادرم کجاست
از مادرم خبر داری؟
نرگس غرق در اندوه با صدایی لرزان پاسخ داد :فرار کرده بودم خانم جان. امان الله بیست روزی هست دنبالمه.میخواستن خبرش به شما نرسه. توی این بیست روز خیلی دنبال تون گشتم اما هیچ جا نبودید. منم یه دختر تنها و بی کس و کارم. کل این بیست روز رو در به در بودم. اگر مادرتون سینه ریز شون رو بهم هدیه نمیدادن و اونو مجبور نمیشدم که بفروشم تا حالا از گرسنگی مرده بودم.
اومدم خبر مهمی رو بهتون بدم.
بعد اشک هایش ریختند و ساکت شد.
محبوبه لب های خشکش را تر کرد و گفت :چیزی شده؟ از مادرم خبری داری نرگس.؟
نرگس در سکوت خیره شد به چشمان کم نور محبوبه که رنجور و غمدیده بودند. بعد آرام لب زد و گفت :ماهرخ خانم... مادرتون... مادرتون...