••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت41
– خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت میتونستم به هدفم برسم و پدر و مادرمم از خودم راضی نگه دارم.
ولی من افتاده بودم رو دندهی لج و هر چه زودتر میخواستم به خواستهام برسم. حالا که چند سال گذشته با خودم میگم کاش یه کم احساساتم رو کنترل میکردم.
الان تو شرایطی هستم که اگه شوهرم رو از دست بدم واقعا آواره میشم.
برای هم دردی گفتم:
–انشاالله خوب میشه، فکر منفی نکن.
اشکهایش را پاک کرد.
–میگه توی پاهاش خیلی ضعف داره درست نمیتونه راه بره،
امیر زاده وارد حیاط شد و رو به ساره گفت:
–خانم به نظر من همین امروز ببریدش بیمارستان و آمپولاش رو تزریق کنید. البته قبلش هم دارو و هم آمپولش رو به دکتر نشون بدید.
شماره کارتتون رو هم برای خانم حصیری بفرستید ایشون برای من میفرستن منم هزینهی تزریق رو براتون کارت به کارت میکنم. از روی چهارپایه بلند شدم.
ساره شروع به تشکر کردن کرد ولی امیر زاده زود از خانه بیرون رفت و منتظر شنیدن حرفهای ساره نشد.
او هم رو به من کرد و بارها و بارها تشکر کرد و در آخر هم گفت:
–تلما جان تو که چیزی نخوردی.
همان لحظه امیر زاده سرش را از در حیاط به داخل کشید و گفت:
–خانم،
من و ساره هر دو نگاهش کردیم.
نگاهش را با مهربانی به من داد و گفت:
–من تو ماشین منتظرتونم زودتر بیایید.
خدایا، کاش می دانست که با این حرفش با من چه کار کرد.
در لحظه احساس کردم پاهایم سست شد
همانطور که ساره در مورد ضعف شوهرش میگفت، من هم حرکت کردن برایم سخت شد.احساس کردم دیگر توان راه رفتن ندارم. گویی ویروس کرونا با تمام توان به تمام اعضای بدنم حملهور شده بود و به طور مهلکی میخواست کارم را تمام کند.
سستی پاهایم برایم آنقدر جانکاه شده بود که احساس میکردم توانکشیدن بدنم را ندارد. چرا امیر زاده فکر مرا نکرد؟ چقدر راحت صدایم کرد خانم. سختر از همهی کارها این بود که آشوب درونم را باید میپوشاندم و وانمود میکردم که آب از آب تکان نخورده.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´