مجردان انقلابی
#پارت_هدیه برگردنگاه‌کن پارت111 امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم
برگردنگاه‌کن پارت112 گلدان را روی پیشخوان گذاشتم. آقا ماهان که در حال تزیین یک اسموتی بود. پرسید: –اینو چرا گذاشتید اینجا؟ –مال میز شماره یازده هست، ته سیگارش رو توش انداخته. ماهان با انزجار به گلدان نگاه کرد. –بعضیها یه ذره شعور ندارن، گنگ نگاهش کردم. برای عوض کردن موضوع به پودر نارگیلی که دستش بود اشاره کرد. –می‌بینی، این خانم نقره و بقیه فقط دنبال کار کشیدن از آدم هستن، آخه یه مسئول خرید میاد اینجا اسموتی سرو کنه؟ لبخند زدم. –چه اشکالی داره، همکاریه دیگه. آقای تازه وارد صدایم زد. –ببخشید من برم سفارش بگیرم. آقای تازه وارد دستمال کاغذی برداشته بود و مدام روی میز را دستمال می‌کشید. تا نزدیکش شدم گفت: –خانم یه الکل بیار اینجا رو ضد عفونی کن. نه به ته سیگار انداختنش، نه به این وسواسی بودنش. –آقا میزها همه قبلا ضد عفونی شدن. زیر لب گفت: –ضد عفونی شدن، آره جون خودت حرفش را نشنیده گرفتم. –ببخشید چی میل دارید براتون بیارم. نگاهی به امیرزاده انداخت و پچ پچ کنان گفت: –تا اینجا رو ضد عفونی نکنی، سفارش بی سفارش. فقط پول میگیرن، اگه من فردا کرونا بگیرم کی میخواد جواب بده. انگار کسی مجبورش کرده بود به اینجا بیاید. نمی‌دانم چرا در بین حرفهایش به امیرزاده نگاه می‌کرد. روی مچ دستش یک علامت عجیب خالکوبی کرده بود که توجهم را جلب کرد. دستمال کاغذی که دستش بود را روی زمین انداخت و عصبی رو به من گفت: –چته، به چی زل زدی، برو یه الکل بیار خودم پاک کنم. کمی ترسیدم و برای آوردن الکل از او دور شدم. تا خواستم از جلوی میز امیرزاده رد بشوم تا الکل بیاورم گفت: –خانم چند لحظه. به طرفش برگشتم و جلوی میزش ایستادم. –بله. اشاره به قهوه‌اش کرد. –این که سرده. دستپاچه گفتم: –واقعا؟ به جای جواب فقط چشم‌هایش را باز و بسته کرد. ولی وقتی چشم‌هایش را بست برای باز کردنشان عجله‌ایی نکرد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد نگاهش در نگاهم در هم آمیخت و باعث شد فراموش کنم قرار بود به دنبال چه کاری بروم. حس کردم پوست صورتم سرخ شده، نگاهم را به فنجان دادم و بی اراده و از روی عادت انگششتهایم را دور بدنه‌ی فنجان حلقه کردم. –بله سرد شده، بدید ببرم. تا خواستم فنجان را بردارم، فنجان را برداشت و جرعه‌ایی خورد. –سرد نشده، سرد بود. شماحرف من رو باور ندارید، خودتون امتحان می‌کنید؟ –نه، فقط خواستم... جدی نگاهم کرد. ماسکش را برداشته بود. لبهایش را روی هم فشار داد. – سرد می‌خورم. فقط شما اون وقتی که می‌خواستی بزاری اینو ببری، بزار برای من و جوابم رو بده. من فقط یه سوال دارم. چرا؟ یهو چه اتفاقی افتاد که... آقای تازه وارد با صدای بلند گفت: –خانم این الکل چی شد؟ توجه همه به طرفش جلب شد. حتی آقای غلامی، آن آقا رو به جمع گفت: –یک ساعته به دخترک گفتم برو الکل بیار رفته وایساده داره لاس میزنه. از حرفش آنقدر خجالت کشیدم که دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من درونش فرو می‌رفتم. امیرزاده ابروهایش را در هم گره زد و از جایش بلند شد تا به طرف آن آقا برود. فوری دستم را جلویش حائل کردم. –خواهش می‌کنم نرید. ولش کنید، اینجا برای من دردسر درست میشه. اون از عمد این کار رو می‌کنه نمی‌دونم چرا می‌خواد شما رو عصبانی کنه. امیرزاده چپ چپ به آن مرد نگاه کرد و پوفی کرد و سرجایش نشست ولی معلوم بود از کاری که کرده اصلا راضی نیست. آن مرد دوباره گفت: –آره، بشین به لاس زدنت ادامه بده، راحت باش. این بار امیرزاده با سرعت بیشتری از جایش بلند شد و رو به من لب زد. از کافی شاپ میبرمش بیرون و حسابش رو میرسم. بعد با گامهای بلند خودش را به آن مرد رساند. آن مرد وقتی امیرزاده را بالای سرش دید خونسرد گفت: –ماسکت رو بزن تا هممون رو کرونا ندادی. امیر زاده خم شد روی صورتش و گفت: –مثل این که تو بلد نیستی مودبانه حرف بزنی. پاشو بریم بیرون ببینم اونجام اینقدر زبونت درازه. مرد با طعنه گفت: –مثلا بیرون بیام میخوای چیکار کنی؟ خوش دارم همینجا بشینم. امیرزاده یقه‌اش را گرفت و مشتی حواله‌ی صورتش کرد. تا به حال از کتک خوردن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. واقعا دلم خنک شد. ولی ترسیدم امیرزاده آسیبی ببیند. برای همین خودم را کنارشان رساندم و به امیرزاده گفتم: –بسشه ولش کنید. ولی انگار زبان درازی آن مرد می‌خواست کار دستش بدهد. زیر لب فحشی به امیرزاده داد و امیرزاده مشت دوم را نثارش کرد. گوشه‌ی آستین پلیور امیرزاده را گرفتم و عقب کشیدم و با نگرانی گفتم: –تو رو خدا بیایید عقب، ولش کنید. امیرزاده برگشت و نگاهم کرد و با دیدن نگرانی‌ام یقه‌ی آن مرد را رها کرد و گفت: –چیز مهمی نیست شما برید... هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد از فرصت استفاده کرد و مشتی به صورت امیرزاده زد. من جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: –مواظب باشید. هم زمان آقای غلامی و ماهان و سعید خودشان را رساندند. لیلافتحی‌پور                        @mojaradan