🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت125 نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال می‌کردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح می‌داد. سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند. کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. –محمد امین توام نقاش شدی؟ محمد امین سرش را بلند کرد. –نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم. خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم. –نادی اینجا چه خبره؟ نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد. –مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟ –یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟ تازه دیر امدن. صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن. شالم را از سرم کشیدم. –فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده. نادیا لبخند زد. –ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی می‌بینم بچه‌هام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم. محمد امین روبه نادیا کرد. –ننه‌های مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننه‌ی ما میگه خوشحالم بچه‌هام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما. نادیا گفت: –اصلا مارو بیکار می‌بینه اعصابش خرد میشه. محمد امین پلک‌هایش را تند تند به هم زد و گفت: –یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچه‌هام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه... هرسه خندیدیم. نادیا رو به من گفت: –راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچه‌هام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه... –چقدرم شماها سختی می‌کشید، بیچاره مامان همه‌ی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچه‌ها غر میزنن. نادیا پوزخندی زد. –اونوقت کدوم مفت‌خوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟ خندیدم. –پس چطوری اینقده شدی؟ محمد امین بازویش را بالا زد. –با زور بازو. نادیا گفت: –ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی می‌کنیم. محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد. –من صبح تا شب دارم جون می‌کَنم، اونوقت ایول به این؟ نادیا لبخند زد. –تو که اگه نبودی مگه من می‌تونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبح‌ها میری تابلوها رو پست می‌کنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمد‌امین اینو بیار محمد امین اونو ببر. کف‌زنان گفتم: –باریک الله برادر پرتلاش. نادیا رو به من جدی ادامه داد: –به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسه‌ی خونه‌ی ماست. محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت: –یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی. نادیا خندید. –آره تلما اونم درج کن. کنارشان نشستم. –باشه سر برج ازش تجلیل می‌کنم. همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشه‌ی اتاق پر بود از پارچه‌های رنگارنگ، چند نایلون پر از نخ‌ها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´