🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چرا چیزی نگفتید؟ با من و من گفتم: –من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمی‌تونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر می‌دونید. ساره فوری گفت: –خب حالا نمی‌خواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش می‌دادی. از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمی‌خواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم: –اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده. امیرزاده شاکی نگاهم کرد. نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟ ساره جای من جواب داد. –آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره. امیرزاده رو به ساره گفت: –دفعه‌ی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس می‌گیرم. اون روز همش ناموس، ناموس می‌کرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده. ساره با تعجب پرسید: –جدی میگید؟ یا می‌خواهید بیاد گیرش بندازید. امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد. –نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟ ساره فوری گوشی‌اش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت: –اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم. امیرزاده متعجب نگاهم کرد. توضیح دادم: –کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش. ساره همانطور که گوشی را روی گوشش می‌گذاشت خداحافظی کرد و رفت. امیرزاده ابروهایش بالا رفت. –اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. امیرزاده دلخور نگاهم کرد. –چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟ سرم را پایین انداختم. –مگه مهمه؟ اخم ریزی کرد. –آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟ وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد. –نمی‌خواهید جمع کنید بریم. همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند. نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمی‌خواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمی‌دانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم. برای همین بی‌حرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید: –راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟ از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم. –بله. البته پولش رو آورد چون همه‌ی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت: –اگه می‌خواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب می‌کرد. کیفم را روی دستم انداختم. –اولش که نمی‌خواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید. انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت: –مردم بیکارن. برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم: –بله واقعا، وقت آدمم میگیرن، با شک پرسید: –از اون روز به بعد دوباره امده؟ "پس حدسم درست بوده،" –نه دیگه، برای چی بیاد؟ موضوع را عوض کرد. –ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش می‌کنم. لیلافتحی‌پور ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´