💗رمان سجاده صبر💗 قسمت93
نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم
گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی
رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد:
الله اکبر ..
انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود :
الابذکر الله
تطمئن القلوب(بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد)
چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد،
فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش،
خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی
بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد:
-کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش
میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ...
از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر
سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ...
***
ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو
مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خواب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد
که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت:
-سلام خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته
فاطمه سرد سلامی کرد و ملافه رو از روی پاش برداشت، سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی
نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت:
-دستتو بده به من.
+خودم میتونم
-بر منکرش لعنت، اما حالا افتخار بده دست ما رو بگیر
فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما
انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی
نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه.
سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت:
+دیرت شد، به سلامت ...
-یعنی برم دیگه خوش مرام؟
فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی
سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش
بایسته، آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل
فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت:
-یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تلاش کنی
...
فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت:
+ خودم میتونم برم
لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش
کلنجار رفت و بعدش گفت:
-بفرمایید ...
بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون
گفت:
- ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ
فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه
کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´