🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت29
بلند شدم رفتم پشت در و به در لگد زدم.
هیچ صدایی جز پارس سگ ها از بیرون نمیومد.
نشستم یه گوشه و سرمو چسبوندم به دیوار.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح زود با باریکه ی نوری که از لای در میتابید چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم.
یه انبار طویل با دیوارای آهنی و سقف شیروونی.
تا وسط انبار پر کاه و علوفه بود و یه گوشه وسایل کشاورزی ریخته شده بود.
همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و افتادم رو زمین.
بازوم به شدت درد گرفت.
نشستم یه گوشه و به اشکام اجازه ی باریدن دادم.
خدا، خدا میکردم حداقل خونه ی مهراب بودم ولی ثانیه ای اونجا نمیموندم.
زمان به کندی میگذشت و هیچکس واسه ی نجات من نبود.
آفتاب درحال غروب کردن بود و دوباره داشت شب میشد.
با سیاهی شب اونجا واسم ترسناک تر شد و نشستم یه گوشه و از ترس تا مرز سکته رفته بودم.
شب دوم اصلاً خوابم نبرد و تا طلوع خورشید پلک رو هم نزاشتم.
نگاهم افتاد به شکمم و شروع کردم با موجود ریزی که قرار بود بشم مادرش درد و دل کردن.
--میبینی مامان؟ تو چه گرفتاری گیر افتادیم؟
میدونی الان دو روزه چیزی نخوردی!
میدونی مامانیو اینجا زندانی کردن؟ میشه از خدا بخوای بزنه تو سر بابات بفرستتش دنبالمون؟
قربونت برم صدامو میشنوی؟
ما امیدمون به خداس عزیزم! دعا کن خدا صدامونو بشنوه.....
نزدیک غروب بود و ضعف بدنم شدیدتر شده بود و با چشمای نیمه باز چشمم به در بود.
با صدای مهراب چشمامو باز کردم و به در خیره شدم.
با مشت به در میکوبید و فریاد میزد
--مائده توروخدا اگه صدامو میشنوی جواب بده!مائــــــده!
کشون کشون خودمو رسوندم پشت در و با آخرین توانی که واسم مونده بود نالیدم
--آقا مهراب!
--مائده تویی حالت خوبه؟
--تورو جون هرکی دوس داری منو از اینجا بیار بیرون.
--ببین اصلاً نگران نباش فقط سعی کن از در فاصله بگیری!
یکم رفتم عقب و چند ثانیه بعد صدای خیلی خشنی همراه با گرد و خاک بلند شد و مهراب اومد تو.
دوید سمتم و لباسمو چنگ زد
--مائده! مائده!
با دیدنش کور سوی امیدی ته دلم روشن شد اما با دیدن داریوش همون کور سوی امیدم از بین رفت.
مهراب برگشت عقب و با دیدن داریوش از جاش بلند شد و ایستاد روبه روی من
--به به میبینم تو کار من فضولی کردی زاغی!
مهراب غرید
--این بحثش با بقیه جداس.
داریوش پوزخند زد و کلتشو سمت مهراب نشونه گرفت
--ایندفعه میبخشمت ولی بار آخرت باشه پتروس بازی درمیاری.
الانم گمشو بیرون وگرنه با رگای مغزت سوپ درست میکنم میدم سگا بخورن.
مهراب قدم برداشت سمت در و همین که پشت سر داریوش قرار گرفت با یه حرکت هولش داد رو زمین و کلتشو برداشت.
نشست رو سینش و پوزخند زد
--خلیفه بازی تموم شد داریوش خان.
برگشت سمتم و دستوری گفت
--روتو بکن اونور درگوشاتم بگیر.
--میخوای چیکار کنی؟
فریاد زد
--خفه شو کاریو که گفتم بکن.
بهشون پشت کردم و دستای لرزونمو گذاشتم رو گوشام.
اما صدای مهرابو میشنیدم که گفت
--به جای اعدام همینجا کارتو تموم میکنم
بعدش صدای گلوله های پی در پی فضارو پر کرد.
برگشتم و با دیدن جسد غرق به خون داریوش جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن.
--چیکااار کردییی؟
--صداتو ببر.
--تو یه آدم کشتییی میفهمی؟
تفنگو گرفت سمتم
--صداتو ببر تا نزدم تورو هم ناقص نکردم.
از ترس زبونم بند اومده بود.
گوشه ی لباسمو پاره کرد و چشمامو محکم بست
--بشین همینجا تا برگردم.
نمیدونم چقدر گذشت که بوی دنبه سوخته بلند شد.
با برداشته شدن پارچه از رو چشمام گفتم
--چه بوی بدی!
مهراب پوزخند زد
--اتفاقا رایحه ی دلپذیر خاکستر داریوش بوییدن داره دختر!
--منظورت چیه؟
کبریت توی دستشو بهم نشون داد
با بهت گفتم
--چــ....چـ..چیکار کردی؟
بلند شدم برم بیرون که محکم دستمو گرفت
--دلم نمیخواد اثری از آثارش بمونه پس بتمرگ سر جات.
--آخه...
یدفعه فریاد زد
--آخه بی آخه...
تو چی میفهمی از داغ خونوادت اونم تو یه شب همه با هم یجا!
اشکاش شروع کرد باریدن
پشتشو کرد بهم و با صدای خدشه داری گفت
--بابام کارگر بنایی بود و مامانم توی خونه خیاطی میکرد.
من و دوتا برادر دوقلوم میرفتیم مدرسه و یه زندگی معمولی داشتیم.
تا اینکه من ۱۵سالم بود و دوقلوها ۱۲سال.
بابام درگیر اعتیاد شد و دیگه کمتر میرفت سرکار.
مامانم تموم تلاششو میکرد که زندگیمون روال قبل رو داشته باشه ولی نمیشد.
اون موقع ها تو محلمون یه قمار خونه بود که صاحبش بابای همین داریوش گور به گور شده بود.
مرد دلرحمی بود و واسه اینکه به بابام کمک کنه صبحا میبردش اونجا تا با قمار پول دربیاره.
سنگای جلو پاشو با پا پرت کرد و تلخند زد
--اما از شانش بد ما همش میباخت.
نفسشو صدادار بیرون داد.
تا اینکه بابای داریوش مرد و خودش شد صاحب قمار خونه.....
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .