مجردان انقلابی
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت29 بلند شدم رفتم پشت در و به در لگد زدم. هیچ صدایی جز پارس سگ ها از بیرون نمیو
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 30 جوون بود و مست و البته فوق العاده طمع کار. بابام به رسم عادت میرفت اونجا و یه روزم سر خونمون قمار کرد. بازی رو باخت و ما مجبور بودیم خونمونو بدیم به داریوش. از اینکه میدیدم مامانم به داریوش واسه اون خونه التماس میکنه کارت میزنی خونم درنمی اومد ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم. تا اینکه.... یدفعه شروع کرد هق هق گریه کردن اون روز بعد مدرسه با بچه ها رفتیم بیرون و سرشب وقتی برگشتم خونه... متأسف سرشو تکون داد --مائده من هیچ کاری نتونستم بکنم میفهمی؟ برگشتم خونه و دیدم همه ی همسایه ها اونجا بودن و پلیس و آتش نشانی و اورژانس همه بودن. دویدم برم تو خونه اما یه همسایه ها دستمو گرفت محکم نگهم داشت و تو اون لحظه با گریه لبخند زد --بیا بریم خونه ی ما خاله جون. به زور از دستش خلاص شدم و دویدم تو خونه. با دیدن چهارتا جنازه کنارهم... زانوهاش سست شد و سرخورد گوشه ی دیوار. گریه هاش به قدری دردناک بود که منم همراه باهاش شروع کردم گریه کردن. یدفعه سرشو بلند کرد --ولی امروز انتقامشونو گرفتم! کاش مینونستم برم تهران سرقبرشون و بهشون بگم آروم بخوابن خونشون پایمال نشده. با همون حال بلند شد اومد سمت من و دستامو باز کرد. چشم بندو به چشمام بست و گوشه ی لباسمو گرفت --دنبالم بیا. رفتیم بیرون و با بوی دنبه ای که به دماغم خورد شروع کردم عق زدن و مهراب سریع منو رسوند به ماشین و چشمامو باز کرد..... رسیدیم خونه و رفتم حمام حسابی خودمو شستم. با دیدن کیک خامه ای با ولع چندتا تیکه ازش خوردم. به قدری گشنم بود که تا اومد مهراب بیاد تموم کیکو خوردم و مهراب اومد با دیدن ظرف خالی کیک متعجب گفت --همشو خوردی؟ --خیلی گشنم بود آخه. --خیلی خب حالا ننه من غریبم بازی درنیار. چندتا تخم مرغ از یخچال برداشت و نیمرو درست کرد. از اول تا آخر اینکه مهراب غذاشو بخوره عق زدم. لقمه ی آخرو خورد و با حالت چندشی گفت --خیلی خب بابا حالا نمیری! رفتم چایی دم کردم و یه لیوان بزرگ ریختم واسه خودم. --منم هستما مائی خانم! مائی و زهرمار مائی و کوفت عجب بی تربیتیه ها! با دیدن اخمم خندید --شوخی کردم بابا. ولی این دوروز نبودی خیلی بد بود. پوزخند زدم --بعد شما فکر کردی من قراره تا ابد اینجا بمونم؟ الانم که دیگه داریوش مرده من آزاد و رها برمیگردم سرخونه زندگیم. --سردیت نکنه این همه فکر و خیال همه با هم یجا؟! اولاً داریوش نمرده و به قتل رسیده دوماً تو دست من امانتی کجا میخوای بری؟ --از کی تا حالا آدم ربایی شده امانت داری؟ --تو جنبت فرق داره! --اونوقت چه فرقی؟ --تو یه بچه همراه خودت داری من نمیتونم همینجوری ولت کنم بری. نه پس میمونم همین جا نوکری تورو بکنم. --نخیر آقای محترم بنده همین فردا برمیگردم تهران. --باکی؟ راست میگفت با کی باید میرفتم؟ میخواستم کم نیارم گفتم --حالا با هرکی. رفتم تو فکر و یه لحظه با خودم فکر کردم که مهراب همین امشب یه نفرو کشته و الان یه قاتله. --چته قالب تهی کردی؟ --چـ...چــ..چجوری تونستی؟ --چیو؟ --اون آدمو بکشی؟ لبخند زد --به راحتی عزیزم. --ولی... عصبانی فریاد زد --خفه شو انگار یادت رفته اون کل خانواده ی منو تو یه شب سوزوند؟! سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. صبح ساعت ۱۲ با احساس ضعف از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کارای شخصیم رفتم مفصل صبححونه خوردم. داشتم میزو جمع میکردم که مهراب اومد تو خونه. --به به ساعت خواب مائی خانم! پوفی کشیدم و داشتم میرفتم تو اتاق که صدام زد --هی یارو صبر کن. اومد سمتم و نایلون دستشو گرفت سمتم --بازش کن ببین دوس داری کنجکاو گفتم --توش چیه؟ --باز کن ببین. نایلونو باز کردم و با دیدن تیشرت سفید و بیلرسوت لی دخترونه ذوق زده گفتم --واااای خدایاا چقدر خوشگله. نیشش تا بناگوس باز شد --جدیییی؟ یکم خودمو جمع و جور کردم --بله خیلی قشنگه. نایلونو گرفتم سمتش --چرا میدی به من؟ --چون مال فندق شماس. خدایا چی میشد به جای این آدم الان میثم اینجا بود و باهم کلی ذوق میکردیم؟ --ممنون زحمت کشیدین. --زحمت نیست. --حالا چرا دخترونه. خجالت زده خندید --از بچگی عاشق دخترا بودم. مثلاً تو بچگی همیشه عروسک میخریدم و عاشق خاله بازی با دخترای همسایه بودم. یه لحظه مهرابو تو حالت خاله بازی تصور کردم و ناخودآگاه زدم زیر خنده --خودتو مسخره کن! اینو گفت و رفت سمت اتاقش. رفتم تو اتاقم و لباسو گذاشتم رو شکمم و شروع کردم قربون صدقه رفتن. مهراب اومد تو اتاقم و نشست رو صندلی. --موافقی شب بریم حرم؟ با ذوق گفتم --میشه؟ تلخند زد --چرا نشه؟ --باشه. به لباس زل زد --چه بهش میاد. حواسم نبود لباس هنوز رو شکممه. سریع برش داشتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین. رفت بیرون و منم دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مائده گفتنای میثم چشمامو باز کردم..... "حلما                        @mojaradan