🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 46 --بسه باید بریم! تو اون لحظه حالم دست خودم نبود یقشو گرفتم و جیغ زدم --چجوری بریـم؟ به امیـد کی برم؟ هــــــان؟ میلاد که رفت دلم به میثم خوش بود که تو زندگیم لااقل دلم به میثم خوشه. ولی الان که میثم نیست پس منم نمیخوام باشم. --پس پسرت... سرمو گذاشتم رو سینه ی میثم و هق هق میکردم --حالا من بدون تو چیکار کنم آخه؟ صدای گریه ی بچه بلند شد و مهراب بلند شد رفت سمت اتاق و صدام زد --این بچه گشنشه. جوابشو ندادم و بچه بغل برگشت. نشست کنارم --مائده خانم! همونجور سرم رو سینه ی میثم بود و گریه میکردم. دوباره صدام زد ولی جواب ندادم. بچه همینجور گریه میکرد. یدفعه مهراب فریاد زد --مگه کـــری دارم صدات میزنم؟ بابا بچه هلاک شد. سرمو بلند کردم بچه رو گرفتم و گذاشتم رو سینه ی میثم. با بغض گفتم --بگیر مال خودت من این بچه رو بدون تو نمیخوام! مهراب بچه رو برداشت --دیوونه این چه کاریه؟ بابا این طفل معصوم چه گناهی داره؟ جوابشو ندادم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. آروم تر صدام زد -- بابا لامصب بگیر این بچه رو! دلم به رحم اومد و بچه رو ازش گرفتم و به سینم چسبوندم. گریم بیشتر شد و حس میکردم دیگه طاقت ندارم. --پاشو برو تو اتاق لااقل اینجا سرده. --پس میثم؟ دستاشو زد زیر بغلش و کشون کشون بردش تو اتاق و گوشه ی اتاق خوابوندش. رفت بیرون و با گریه بچمو شیر دادم تا خوابید. گریم یه لحظه ام بند نمیومد و آستینمو گاز گرفته بودم تا صدام بلند نشه بچه بیدار شه. مهراب اومد تو اتاق تفنگشو گذاشت رو زمین و بهش تکیه داد. سرشو چسبوند به دیوار و چشماشو بست. با چشمای بسته شروع کرد گریه کردن. یاد شام غریبان امام حسین(ع) افتاده بودم و به یاد غریبی امام حسین گریم بیشتر شد. نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد و وقتی چشمامو باز کردم دیدم میثم نیست. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و با دیدن مهراب که داشت با بیل یه جایی رو میکند دویدم سمتش. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن میثم عصبانی گفتم --میخوای چیکار کنی؟ متأسف گفت --چاره ای نداریم. بیلو ازش گرفتم و انداختم رو زمین. --مگه میخوای چغندر زیر خاک کنی آقا مهراب؟ دستمریزاد اینجوری رفاقتو تموم میکنی؟ با بغض تلخند زد --اگه بیفته دست داعش دیگه نمیتونیم برش گردونیم ایران. --بعد اینجوری میتونیم؟ آروم گفت --اینجوری لااقل به سپاه ایران میگیم که نبش قبر کنن برش گردونن ایران. شروع کردم هق هق گریه کردن و سر میثمو بغل کردم --آخه مگه من دلم میاد همه کسمو بزارم زیر خاک؟ گریم بیشتر شد و یدفعه چشمام سیاهی رفت افتادم رو زمین. با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم و مهراب نگران گفت --حالت خوبه؟ --مـ...مـ..میثم؟ سرشو انداخت پایین --ببخشید ولی من مجبور شدم.... هنوز حرفش تموم نشده بود که با دستم به صورتش سیلی زدم با جیغ گفتم --بالاخره کار خودتو کردی؟ بلند شدم برم بیرون و همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون دستمو کشید و افتادم تو بغلش. سریع ازش جدا شدم و جیغ زدم --میفهمی داری.... دستشو محکم گذاشت رو دهنم و آروم گفت --هیـــس هیچی نگو. به بیرون اشاره کرد --نیرو های داعش از یه کیلومتری ما دارن اعزام میشن، اگه صدایی از هرکدوممون در بیار کارمون تمومه. قطره ی اشکم ریخت رو دستش و دستشو برداشت. با بغض ملتمس گفت --جون میثم! رفتم نشستم کنار بچم و بغلش کردم با صدای لرزونی گفتم --پس اینو چیکار کنم؟ همون موقع بچه بیدار شد و از ترس اینکه گریش نگیره سریع شیرش دادم تا خوابید. مهراب از کیف میثم یه آمپول درآورد --نمیدونم نتیجش چیه ولی.... --این چه کوفتیه؟ --مورفین قویه. --که چی؟ سعی کرد منو متقاعد کنه --ببین مائده اگه ما نتونیم این بچه رو آروم نگه داریم جون هرسه مون در خطره. --اگه بچم معتاد بشه چی؟ --نترس هیچیش نمیشه. تو دلم حضرت زینبو قسم دادم و اشکام بیصدا شروع به باریدن کرد. مهراب خیلی آروم مورفینو به آمین تزریق کرد و بچم حتی گریش نکرد و خوابش برد. با باز کردن پتو فهمیدم کارخرابی کرده. ملتمس به مهراب خیره شدم --چیه؟ به چفیش اشاره کردم. چفیشو باز کرد و گرفت سمتم --بفرما اینم از مال من. بدنشو تمیز کردم و چفیرو مثه مای بیبی بستم بهش. مهراب نشست و خشاب تقنگشو عوض کرد. آروم آروم گریه میکردم. --مائده! سرمو بلند کردم --ببخش که میثمو از دست دادی. --چه ربطی داره؟ با صدای خشداری گفت --اگه بخاطر من نبود اینجوری نمیشد. تلخند زدم --عشق من به میثم بود که منو کشوند اینجا. با بغض ادامه دادم --ولی نمیدونستم که قراره اینجا بچم یتیم بشه و..... گریم گرفت نتونستم ادامه بدم. صبر کردیم تا شب شد. آمین از صبح بیدار نشده بود و نگران گفتم --چرا بچم بیدار نمیشه؟ "حلما" .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´