🤲
#اللّهمّ_عجّل_لولیّك_الفرج
🎊
#تانیمهشعبان۴روزمانده
📚
#داستان
🔰🔰🔰
صدای اذان از رادیوی ماشین به گوش رسید، جوانی که درکنارم نشسته بود بلند شد به طرف راننده رفت و به اوگفت:
آقای راننده لطف کنید نگه دارید تا نمازم را بخوانم.
راننده با بی تفاوتی گفت:
برو بابا حالا کی نماز میخواند!
صبر کن یکساعت دیگر در قهوهخانه برای ناهار و نماز نگه میدارم.
جوان ول کن نبود آنقدر اصرار کرد تا راننده ماشین را نگه داشت و او با آرامش دو رکعت نماز ظهرش را که شکسته هم بود خواند.
وقتی سوار ماشین شد پرسیدم: چرا آنقدر به نماز اول وقت اهمیت میدهی؟!
گفت: من به یک آقایی قول دادهام همیشه نمازم را اول وقت بخوانم.
پرسیدم: به چه کسی قول دادهای که اینقدر مهم است؟
گفت: من در یکی از کشورهای اروپایی درس میخواندم، چندسالی بود که آنجا بودم محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهری که دانشگاه درآن قرار داشت فاصله زیادی بود که با یک اتوبوس که هر روز از آن بخش به شهر میرفت تردد میکردم.
برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را میدادم، سالها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید درسهایم را خوب خوانده بودم،سوار اتوبوس شدم پس از چند دقیقه اتوبوس که پر از مسافر بود راه افتاد. نیمی از راه را آمده بودیم که اتوبوس خاموش شد!
راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد.
موتور ماشین را دستکاری کرد اما ماشین روشن نشد!
مسافران کنار جاده ایستاده بودند، دلم برای امتحانم شور میزد و ناراحت بودم، زمانی به امتحان نمانده بود.
وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمیکرد نمیدانستم چه کنم همه تلاشهای چندسالهام به این امتحان بستگی داشت خیلی نگران بودم یکباره جرقهای درمغزم زد به یاد امام زمان علیهالسّلام افتادم.
دلم شکست... اشکم جاری شد... با خودم گفتم: یا بقیة الله! اگر امروز کمک کنی به امتحانم برسم، قول میدهم تا آخر عمر نمازم را اول وقت بخوانم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که آقایی از دور نمایان شد و به سمت راننده آمد و با زبان فرانسوی به راننده گفت: چی شده؟
راننده گفت: نمیدانم هرکاری میکنم روشن نمیشود.
مقداری ماشین را دستکاری کرد و به راننده گفت: «استارت بزن» ماشین روشن شد!!!
همه خوشحال، سوار ماشین شدیم.
همین که اتوبوس میخواست راه بیفتد، همان آقا پا روی پله اول اتوبوس گذاشت مرا به اسم صدا زد و گفت: قولی که دادهای یادت نرود
«نماز اول وقت!»
و به پشت اتوبوس رفت و من هرچه نگاه کردم دیگر او را ندیدم و تا دانشگاه، همین طور اشک میریختم...
خُرّم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومندِ نگاری به نگاری برسد
دیده بر روی چو گل بِنْهَد و نَبْوَد خبرش
گرچه بر دیده ز نوک مژه، خاری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
•••━🍃❀💠❀🍃━•••
به ما بپیوندید ⬇️
مجاورحرم
@mojavereharamm