اقاجان... در این وانفسای دنیایی به کوه و صحرا و دریا نگریستن دیگر یادتان را زنده نمیکند ... بلکن چشمانمان را !؛ ... از آن بگذریم قلبمان را از جای خالی نبودنتان تنگِ تنگِ تنگ میگرداند " انقدر که دیگر هرچه در ان شادی های ظاهری بریزیم باز نمیشود ... گشوده نمیگردد... استقبال نمیکند... دلمان مانند کاغذهای باطله ی انشای کودکی درهم تنیده و پیچیده ، گوشه ی سطل زباله ای به نام دنیا کز کرده است ... اقای من ... این دل انقدر گرفته که حتی با اواز دردناک پیرمرد دوره گرد هم اشکهایش جاری میشود ... دلتنگی... دوری... اشفتگی... برای ما محدودها ، حدی دارد، ندارد ؟! پدر این مردم بی پناه ! نمی آیی؟... 💔... ! 🥀ممتحنه