دیشب اتفاق عجیبی برام افتاد
رفتم مزار شهید وحید زمانی نیا و به رسم عادت شروع به درد و دل کردم
گله هم کردم و ...
اومدم بیرون تو صحن داشتم راه میرفتم
پام به یه کاغذی خورد ؛ وقتی برداشتمش
دیدم فالِ جناب حافظِ :))
شاید باورتون نشه اما چشام هنوز از اشک غصه دلم خشک نشده بود که حافظ چراغ راه رو روشن کرد
و این اولین نشونه جناب برادرِ ما بود❤️
خواستم بگم میشه تو اوج ناامیدی و سختی جوونه زد و خم نشد
پس بجنگید که به قول جناب حافظ
آبادي تو در اینویرانیهاست🧡☁️