چرا اینطور برایش جزع و گریه میکند،
▫️تا آنکه نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت:
آقا به تشییع جنازه اولیای حق نمیآیید.
من از شنیدن این کلام از رفتن به مسجد و جماعت منصرف شدم و همراه آن جنازه تا سرچشمه پاقلعه در اصفهان رفتم که سابقا غسالخانه مهم این بلد بود.
▫️چون آنجا رسیدم، از دوری راه و پیاده بودن، زیاد خسته شده بودم، در آن حالت در نفس خود ملالت زیادی پیدا کردم که چه جهت داشت، نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و محض این کلمهٔ حرف حاجی، تحمل این خستگی را به خود وارد آوردم،
▫️به حال افسردگی در این فکر نشسته بودم که حاجی پیشم آمد و گفت:
شما از من نپرسیدید این جنازه از کیست؟
گفتم: بگو!
▫️گفت:
میدانید که امسال من به حج مشرف شدم.
در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدیم، ظرفی که تمامی پول و مخارج سفر من با باقی اسباب سفر و حوایج من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم.
▫️پس در تصور آن که با دارایی من، رسیدنم تا اینجا و به کلی از حج ممنوع شده باشم، بیاندازه متالم و غمناک و افسردهحال بودم و در غصه و فکر بودم که چه کنم، تا آنکه شب به مسجد کوفه روانه شدم.
▫️بین راه تنها و از غم و غصه سر به زیر بودم که دیدم سواری با کمال هیبت و به اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر- صلوات الله علیه- توصیف شده، در برابرم پیدا شدند.
▫️سپس ایستادند و فرمودند:
چرا اینطور افسردهحالی؟
عرض کردم: مسافرم، خستگی سفر دارم.
فرمودند: اگر سببی غیر از این دارد بگو،
از اصرار ایشان شرححالم را عرض کردم.
▫️در این حال صدا زدند: « هالو! »
▫️ناگهان دیدم شخصی به لباس کشیکچیها با لباس نمدی پیدا شد و ما هم در اصفهان در بازار نزدیک حجره، کشیکچی داشتیم که اسمش هالو بود،
وقتی آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی در اصفهان است.
سپس به او فرمودند:
اسباب دزد بردهاش را به او برسان، او را مکه ببر و برگردان و خود ناپدید شدند.
⬅️ آن شخص(هالو) به من گفت:
در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اسبابهایت را به تو برسانم.
چون آنجا حاضر شدم، او هم حاضر شد و آن ظرفی که پول و اسباب من در آن بود، به دست من داد و فرمود:
قفل آنرا بگشا و درست ببین تمام است،
▫️دیدم هیچ چیز از آنها ناقص نیست،
آنگاه فرمود:
برو اسباب خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلانجا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
▫️من همان موقع حاضر شدم، او هم حاضر شد. فرمود: عقب من روانه شو!
همراه او روانه شدم. قدر کمی که رفتیم، دیدم در مکهام.
سپس فرمود: بعد از اعمال حج فلان مقام حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیکتر آمدم که ملتفت نشوند،
▫️آن شخص در رفتن و برگشتن به بعضی صحبتها به طور ملایمت با من حرف میزد، لکن هروقت میخواستم بپرسم،
👇در ادامه...