بهم گفت تاحالا شکار رفتی؟
گفتم نه
گفت من قبلا میرفتم؛ ولی دیگه نمی رم.
اخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود.
خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.
من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.
وقتی رسیدم بالای سرش
هنوز جون داشت،
نفس می کشید و با چشم هاش التماس می کرد.
زیبایش جادوم کرده بود.
حس کردم که میتونه دوست خوبی واسم باشه.
میتوانستم نزدیک خونه،
یه جای دنج واسهاش درست کنم؛
اما خوب که فکر کردم فهمیدم که این جوری
اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و هر وقت
من رو ببینه یاد بلایی می افته که سرش اوردم.
از نگاهش فهمیدم بزرگترین لطفی که میتونم
در حقش بکنم اینه که یه گلوله
صاف تو قلبش شلیک کنم.
بعدش گفت تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که
بدجور زخمیش کردی دوست باشی..