به حالت تسلیم دستانش را بالا برد. _آخ آخ آخ ،چه خبرته محمد همشو که ریختی. _بیرون. _چرا سخت میگیری سرگرد . _کامیار گفتم بیرون . و بالاخره با لب و لوچه ی آویزان دور شد. با دستانی که از شدت عصبانیت می لرزید، به سمت میز رفتم و پشتش جا گرفتم. خانم امینی که سعی می کرد، جلوی خنده اش را بگیرد ،گفت. _بیچاره ها چی می کشن. _این بحثارو بزارین واسه بعد. _صحبتمون فکر کنم تمومه. _بله بنده همین الان هماهنگ می کنم تا برای عملیات امشب آماده شید. _بسیار خوب. _خوب می تونید برید. نتیجه این ماموریت خیلی مهمه. بعد از چند ساعت جلسه توجیهی با نگاه های سنگین سه اعجوزه تمام شد. چند ساعت مانده به عملیات. باید آماده می شدم. یا به عبارتی، تیپ می زدم . یک پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی،کفش چرمی، که اصلا باب میلم نبود ، موهای ژل زده و خالکوبی اژدها که از انگشت اشاره ام شروع شده و تا انگشت شستم ادامه داشت. در آینه نگاهی به سر تا پایم انداختم. _خوب جناب سرهنگ،این تیپ هم بهت می یاد ها. به افکارات خودم لبخندی زدم و بالاخره از مقابل آیینه کنده شدم. و حالا باید سوار ماشین بنز مشکی رنگ می شدم و به سمت پایگاه خواهران راه می افتادم. علی مثل جن روبه رویم ، ظاهر شد. سوت بلندی کشید . در حالی که می خندید، گفت. _به، آقا محمدم بالاخره داره می ره پارتی . انگار فقط ما سه تا بچه مثبتیم. وبعد سریع دمش را انداخت روی کولش و الفرار. من هم بلند فریاد زدم. _نشونت می دم کی بچه مثبته آقا علی . بعد از یک راه نسبتا طولانی جلوی پایگاه خواهران نگه داشتم و با خانم امینی تماس گرفتم.